زبوک11(خدمت به حزب قسمت آخر)

ساخت وبلاگ

ما که حواس برایمان نمانده بود پشت طاق مخفی شدیم، ژاندارم ها ما را از آنجا درآوردند. وای خدا پسر بیچاره من در برابر ژاندارم ها به شکل پارچه کیسه حمام درآمده بود. مارا به حضور زبوک آوردند درحالی که با استاندار دست در دست هم انداخته بودند، صورت حضرت استاندار مثل خون سرخ شده بود و این باعث می شد که زیبائی خاصی بهش بدهد. مانند کسی بود که قلعه صد کافر را سرشان خراب کرده باشد.

من بلافاصله به پاهای ابراهیم زبوک زاده افتادم، ایغری نوری روزی زمین دراز کشید، ابراهیم زبوک زاده  نوک گونداره اش1 را نزدیک بینی اش کرد و اورا بلند کرد:

-        بلند شو پسر! این صندلی را بلند کنید.

-        روی سرم، ابراهیم بیگ.

ابراهیم بیگ رو به استاندار:

-        حالا دیدی دیگه! من اعضای حزب مخالف اینجا را اینچنین زیر پاهایام له خواهم کرد. افرادی که وحدت ما را نشانه گرفته اند یا به راه درست می آورم یا مثل چوب اره خرد می کنم.

استغفرالله، توبه، ما کجا گفتیم مخالف هستیم! پناه به خدا، تا این سن آمدیم با وطن، جمهوریت، پرچم و مردم هیچ مخالفتی نداشته ایم. اما حالا در مقابل حریف حرفی برای گفتن نداریم.

با نوک گونداره اش اشاره کرد: کره خرها بلند شوید و این صندلی را بلند کنید. صندلی به این بزرگی را دوتا گاونر با زور می توانند بکشند حال و وضعیت ما را ببین که آن را روی پشتمان بلند کرده ایم و احساس می کنیم وزن آن به اندازه یک خورجین خالی نیست. پسر بیچاره من:

-        زبوک زاده آقای من! خدا سایه شما را از سرمان کم نکند. تمام سلاله قدیر مخالفه فدای شما باد. و دعا کرد.

-        با استاندار دست در دست هم انداخته و ما هم پشت سرشان صندلی هم پشتمان تا خانه زبوک زاده رفتیم و مانند سگ در جلوی خانه اش منتظر هستیم.

-        فرمایش کرده بود که از جلو در نروند.

انتظارکشیدیم انتظار:

-        پیام دادیم که از آقایمان امری هست؟

 جواب آمد:

-        منتظر باشند.

-        این بی ناموس راببین، مگر ما نمی دانیم این بی ناموس است؟ ولی چه کار کنیم حریف ما را بدون فانوس2 گیر آورده بود.

-        اگر بگوید سگ درم بشوید.

-        ماخواهیم گفت: ما لایق این شرف هستیم؟

خبر دادند که افراد استاندار هم با ماشین استانداری به خانه زبوک زاده آمدند. یک ساعت، دو ساعت منتظر شدیم و آنها درآمدند. ما فوراً به دست وپاهیشان افتادیم .آدمهای استانداری سوار ماشین شدند و رفتند زبوک زاده هم آنها را بدرقه کرد. سپس روبه ما کرد وگفت:

-        داخل شوید.

مارا به طرف انبار الوار وچوب کشاند، پسر بیچاره من روی چوبها افتاد. ایغری نوری را ببین که از جیبش هزاری ها را درآورد و به طرف زبوک زاده پرتاب کرد.

-        آقای من، اینها همه اش مال تو، از من شکایت نکن، به ژاندارمری نگو، بگذار یکی از سگهای در تو باشم.

-        پسر آن چیه؟

-        قدیر مخالفه با شش هزار لیره مرا فریب داد، من بی گناهم. هیچ وقت دست من روی زبوک زاده مان بلند نمی شود، درد و بلای تو برمن واجب است. الآن امر کن، دل وروده قدیر مخالفه را کشان کشان به حضورتان بیاورم.

زبان ایغری نوری باز شد و همه ماجرا را ازسیرتا پیاز برای زبوک زاده گفت.

زبوک زاده با گفتن این که شما چه می گویید نشان داد که از اصل وریشه آقاست.

با نوک پایش پولها را هل داد وگفت:

-        بکن تو جیبت، بکن توجیبت! و دادکشید.

ایغری نوری گفت:

-        اگر می خواهی مرا بکش، سر  مرا ببر، بمیرم هم دست به آن پول نمی زنم.

شروع کردن به بگو مگو:

-        گفتم اینها را از زمین بردار.

-        نه برنمی دارم، ابراهیم بیگ! من را بزن ولی  نگوآن پول را بردار!

-        پس اگر اینجوریه چرا از قدیر افندی گرفتی نامرد!

-        ابراهیم بیگ، حیوانیت، این کار من حیوانیت است. من از نظر عقلی با گاو فرقی دارم مگه؟ سگت شوم ابراهیم بیگ، طناب را گردن بیانداز و به درت ببند.

-        می گم این پول را بگیر وگرنه الآن...

-        نه نمی گیرم.

-        اگر اینجوریه آن را بردار و به حزبمان بده، کمک به حزب، کمک به دولت وملت است. هم این که یک کار خوبی است. قربان خدا را برم چطور جای خودش را پیدا کرد. پول کثیف قدیرمخالفه نصیب حزبمان شد.

-        خوب گفتی ابراهیم بیگ، آره مال حزبمان، حزبمان به جز شما نیست، من کی هستم که این همه پول را برای حزب بدهم، زحمت بکشید شما بدهید. "پسر این پول را از کجا دزدیدی، راهزنی کدام تجار را کردی؟" بعدش هم را به ژاندارمری می دهند. ابراهیم بیگ لطف کن شما این پول را به جزبمان بده که دل من هم قرص شود.

این همه پول لای چوب ها ماند. وای خدا الآن من چیکار بکنم. یک دفعه به فکرم رسید:

-        کمک به حزب برای ماهم واجب است. جانمان فدای حزب...

همه جایم را جستجم هیچ پولی نداشتم اگر پولی هم بود به اندازه رشوت برای یک مامور هست. شش هزار روی زمین می غلتد با نوک گونداره اش این ور و اون ور می کند و پول من به اندازه دویست لیره!

-        این که بگم این هم کمک من برای حزب باشد، سزاوار نیست. بدهی مان باشد برای بعد. این زبوک زاده ما را معرفی نکرد، ما را از روی پشت بام پرت نکرد. انسانیتش را نشان داد؛ مگر ما زیر این منت خواهیم ماند.

زبوک زاده رو به من:

-        تو الآن پا میشی و میروی و صندلی سخنرانی را مثل قبل نو خواهی کرد. همچنین آن را قشنگ رنگ خواهی زد. الان سریع از جلو چشمهایم دور شوید...

اشرف آقا بعداً اینها را توضیح داد که چطور زبوک زاده را هم دعا می کردند که برای آنها خوبی کرد...

-        آره با یک زبوک زاده اینجوری نمیشه راه آمد. من به تویک چیزی می گم: این زبوک زاده بی انصاف و رذیل بازهم آدم با وجدانی هست. این هوش و زرنگی که دراواست و این کودنی درما، اگر او بخواهد می تواند از بچه تاپیرهای ما را مثل قطار به صف کند و مثل گوسفند به ما نگاه کند. این همه رذیل است ولی بازهم ما را به جای انسان می گذارد و گرنه ما از انسانیت خیلی دور هستیم.

اگر ما انسان بودیم یک بی ناموسی مثل این را هم زنده نگه داشته وهم به دست وپایش افتاده ونمی گفتیم:

-        ای زبوک زاده! هرکاری هم باشد از دست شما برمی آید. و عرق جبین نمی ریختیم.

 1- گونداره: نوعی کفش چرمی

2- کنایه این که ما را درجای تاریک و تنهایی گیرآورده است

 

 

 

 


برچسب‌ها: زبوک زاده, گونداره, بی فانوس, کیسه حمام

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 23:1 توسط عبدالحسین امینی| |

گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : زبوکخدمت,قسمت, نویسنده : googliia بازدید : 151 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 14:58