پرندگان هم رفتند(Kuşlar da Gitti) (قسمت 2)

ساخت وبلاگ

طغرل دستهایش را به شاخه خم شده درخت صنوبر که تیر تلگراف آن را خم کرده تکیه داد و روی زانوهایش نشست. ده روز است که من طغرل را می بینم که هر روز به تیر تلگراف تکیه داده و درحالی که روی علف شقاقل می نشیندو اصلاًحرف نمی زند. به سایر بچه ها که بلندبلند حرف می زدند و مدام به چادر وارد و از آن خارج می شدند و هلی کوپترها و هواپیماهایی که بالای جنگل پرواز می کردند  بدلیل نامعلوم نگاه نمی کرد. چانه اش را روی زانو گذاشته وهمینطور می نشست. بازارها، رئیس پلیس جزیره سرخ ، هواپیماهای اسباب بازی هی از جلو چشمهایش رد می شدند. مگه اینجا جای رئیس پلیس جزیره سرخ است؟کسانی که به دشت فلوریا آمده و هواپیما های اسباب بازی رابه آسمان پس فرستادند، کسانی که مرسدس، فولکس واگن، ولوو سوار می شدند و افراد دیگر نیز به اینجا می آمدند. هواپیماهای اسباب بازی که ازاینجا به آسمان فرستاده می شدند از هواپیماهای واقعی که در آسمان فلوریا بودند بیشتر سر و صدا داشته و درهوا پرواز می کردند. برای تماشای آنها بچه های محله بنفشه، محله جنت سرزمین سبز می آمدند. با احترام خاصی بدون این که حتی دستهایشان تکان دهند هم به هواپیما و هم به کنترل کننده آن نگاه کرده و ساکت می ایستادند.  طغرل نه از جایش تکان می خورد و نه حتی یک بار سرش را بلند می کرد که به آسمان نگاه کند. هلی کوپترها به شاخه های بالای درخت صنوبربرخورد می کردند و از بالای سر طغرل رد می شدند. اگر هلی کوپتر مثل سنگ روی طغرل می افتاد باز هم او از سرجایش تکان نمی خورد. این همه از جلوش رد شدم مرا یکبار هم ندید. چه می دانم شاید هم مرا می دید ولی به هلی کوپترها وهواپیماها نگاه می کرد. صداهایشان را هم می شنید ولی من متوجه نمی شدم. شاید هم از جایی که نشسته بود همه اتفاقاتی را که در دشت می افتاد می دید و سیر می کرد.

از دریای نزدیک، نور، پات پات موتورها، بوی خزه ها، بوی ید به خشکی می پیچید، رطوبت و گرمای شدید.

یک روز صبح نگاه کردم دیدم در دشت فلوریا تورهازیادی پهن شده، آتش سوزی جنگل، به ایستگاه کوچک راه آهن، زیردرختان انجیر، چاله های عمیق نزد درختان بادام، زیر درختان صنوبر، بچه ها و جوان ها , پیرها  که بسیار شیک پوشیده بودند، ژنده پوش ها، بلیط بخت آزمایی فروش ها، آدم های ولگرد، خیاط، آهنگر، شاگرد مکانیک، ماهیگیران بی دست وپا، همه شان تورهایشان را پهن کرده بودند. نخ هایشان را در دست گرفته و پرنده هایی که داخل آنها تله بود را درجلوی تورهایشان گذاشته بودند چشمهایشان را به آسمان دوخته بودند و هریکی در دردهاناشان  سوت هایی که شبیه پرندگان بود گذاشته بودند. هروقت دسته ای از پرندگان از بالای سرشان رد می شدند صدای سوت همه جا را پر می کرد. فلوریا به رنگ خاکستری است، رنگش شبیه به خاک و از یک گنجشک کمی کوچکتر است، سهره زرد است، فنچ، سهره سبز و پرندگان رنگارنگ دیگر. رنگ زرد سینه شان درخشان وبراق، رنگ قرمزشان درخشان ترین قرمزها،  زردش مثل قیر سیاه، قرمزش و سبزش مثل نور براق دیده می شوند. یک پرنده کوچک به اندازه سه بند انگشت، دمش به رنگ آبی، هنگامی که درآسمان پرواز می کند همانند یک توده نور بنظر می رسد که آبی اش را درآسمان پخش می کند، خطی از نور کشیده .....

بازهم چانه طغرل روی زانوانش است، بازهم پاهایش را بغل گرفته.

" سلام طغرل"

اهمیتی نداد، خودش را به نشیدن زد ولی من از حرکت شانه راستش فهمیدم که صدای من را شنیده است.

" سلام طغرل در اینجا چه اتفاقی دارد برای تو می افتد؟"

بازهم توجهی نکرد، شانه هایش بالا وپائین رفت، تنه نحیفش بازهم نحیف تر و ظریف تر به نظر رسید، در این حین یک برگ صنوبر روی پایش افتاد و درهمین جا ماند. پیشش نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم:

" طغرل چه شده ؟"

با چشمهای خجالتی، براق و شاید اشک آلود به من نگاه کرد و سعی کرد بخندد، لبهای ظریفش بازشد و همینطورعقب نشینی کردو ماند. سپس سرش را به جلو آورد وبا صدای نرم گفت:

"چیزی نیست برادر"!

"گفتم هست"!

گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 155 تاريخ : دوشنبه 1 مرداد 1397 ساعت: 21:03