زبوک 10(قسمت چهارم)

ساخت وبلاگ

-        عجب! چهل ویک عدد، سی ویک عدد، بیست ویک عدد، یازده عدد، ...، یک عدد...واقعاً اینها یعنی چه؟

-        پس حتماً باید یک عدد 1داشته باشد، تجارت می کنی سرمایه ات تمام نمی شود؟ اکنون استاندار خواهد آمد. به نظر من برای یک استاندار اینقدر معروف یک عدد توپ کم است. یک دفعه می گوید منو آدم حسابی فرض نکردند ناراحت خواهد شد، بیایید پنج تا توپ بیاندازیم کار را تمام کنیم.

احسان بازنشسته که یک فرصتی یافته بود اطلاعات  خود را به رخ بکشد دیگه ول کن نبود:

-        نمیشه، در کتاب رسمی مقررات مراسم داخلی دربند دوم  قسمت سوم ماده صدو یک این جوری نوشته است.

بی ناموس از خودش این حرفها را می زند ما هم می دانیم ولی چه کار کنیم. وقتی اسم کتاب رسمی را آورد مجبور شدیم سکوت کنیم.

برای گروهبان محمد که در بالی تپه هیدرلیک(Hıdırlık) ایستاده بود از طریق شکری بی پاشنه پیام فرستادیم:

-          وقتی استاندار آمد یک توپ در کن، برای بقیه یازده عدد!

رفتن شکری بی پاشنه با آمدنش یکی شد:

-          گروهبان محمد عمو سلام رساند وگفت: من برای بیش از پنج عدد باروت ندارم.

خدا بگم تو را چه کار کند! پسر وقتی تو برای بیش از پنج توپ باروت نداری چرا از اول ما را به جان هم انداختی؟

گرد وخاک ماشین استاندار درهوا دیده شد، درجایی که ایستاده بودیم مانند مرغ پاهامون را زمین می کشیدیم. با این که هوا هم سرد نبود ولی یک لرزشی مرا فراگرفت که احساس کردم باید به یک بخاری پناه ببرم.

ماشین استاندار رسید، راننده در را باز کرد و از داخل ماشین یه آدم سیاه خشکیده بیرون آمد. پسر!استانداری که هفت استان را لرزانده این بوده؟ تف به ما! طرف یک قیافه درست وحسابی نداشت، قدش از چوب دستی چوپان کوتاهتر است. مثل این که به یک مترسک لباس پوشاندی و روح دادی و به شکل یک آدم درآورده اند.تا از ماشین پیاده شد سرش را بلند کرد وگفت:

-          این چیه؟ این چه رذالتی یه؟گفت و داد کشید، اگه داد کشید گفتی نه، بلکه غرید.

 طرف یه صدایی داره نگو! این صدای مانند غرش آسمان از کجای مرد به این کوچکی درمیاد؟ قابل فهم نیست. اگه تمام وجودش صدا باشد بازهم قابل توجیه نیست. آدم به این کوچکی صدایی مثل رعدو برق را داره، طرف هیبت صدراعظم را داره.

به محض این که استاندار از ماشین پیاده شده به طرف دستش هجوم بردیم. بدیش اینه که در این معرکه من هم نزدیک والی افتادم، سرش بالا بود:

-          این چه رذالتی یه؟

کجا را نگاه می کرد نفهمیدیم، سرش را بلند کرده ابر را نگاه می کنه؟یا پرنده را؟ به من که پیشش بودم گفت:

-        این را بخوان!

با انگشتش یکی اط پارچه هایی را که درمیدان نصب کرده بودیم را نشان داد. یک پارچه سفید با نوشته های قرمز رنگ که  این همه سال در انبار شهرداری بود و درهر مراسمی آن را در می آوردیم! خواندن نوشتن من به اندازه نوشتن اسم خودم در زیر امضام هست. برای خواندن آن نوشته باید منشی فرماندار بیاد. با این استاندار نمی شه شوخی کرد اگه من بگویم خواندن نوشتن من به اندازه خودم است عصبانی خواهد شد. من را از کارگری شهرداری اخراج خواهد کرد. همانند این که دارم می خوانم سرم را بالا گرفتم چشمهایم راهم گرد کردم ونگاه کردم.

-        استاندار بیگ! چشمهای من دور را نمی بیند بی زحمت شما بخوان ماهم ببینیم.

استاندار من را هل دادم و گفت اشتباهه و جلو رفت.

پارچه هایی که در دهمین سالگرد جمهوریت نوشته شده بود مگر می تونه اشتباه باشد؟ بیش از بیست ساله این پارچه را استفاده می کنیم کسی نگفته اشتباهه الان این استاندار کشف کرد؟

-        کجاست فرماندار؟

فرماندار نزدیک آمد و به طرف دست استاندار که معلوم نبود می خواهد دستش را بگیرد یا ببوسد. یا اینکه به پایش خواهد افتاد؟ اصلاً معلوم نبود. استاندار دست فرماندار را به طرف بالا گرفت و گفت:

-        این نوشته را بخوان.

فرماندار آن قدر خجالت کشید که نگو، نکنه ما از انبار پارچه مربوط به زمان پادشاهی را درآورده ایم؟ به نظر من تو این پارچه نوشته بود که پادشاها عرت زیاد باد! و به این وسیله می خواهند که ما را از سرزمین پدری مان اخراج کنند.

تو دیدی؟


برچسب‌ها: زبوک, استاندار, فرماندار, گروهبان, شکری

نوشته شده در پنجشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۶ساعت 1:1 توسط عبدالحسین امینی| |

گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 139 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 10:32