زبوک 10(قسمت آخر استاندار بزرگ)

ساخت وبلاگ

تودیدی؟

استاندار:

-        نایستیم، می شاشیم. مگه نه؟

استاندار را   ببین این حرف را ازکجا درآورد؟

بعداً فهمیدیم که در انبار شهرداری موش ها بعضی قسمتهای پارچه را خورده بودندو نوشته ای به این شکل مانده بود:

موش ها حرف اول می افتیم(به زبان ترکی دوشریز)( düşeriz) و قسمتی از حرف او(ü) را خورده بودند و تبدیل به می شاشیم(ایشریز)( işeriz) شده بود.

استاندار روبه فرماندار:

-        این را دوباره بخوان!

فرماندار:

-        تا گفت نایستیم می شا شیم ، من شدیداً خنده ام گرفت.

یک استاندار با صدای گور که پیشش نه میشه خندید نه میشه گریه کرد.

-        یک دفعه داد کشید : گل کجاست؟

گل برای چی؟

-        مگه بدون گل مراسم میشه؟ خوب شد آمدم و آمادگی تان را دیدم وگرنه پیش ارکان حکومتی رذیل می شدیم.

ما تمام اعیاد و مراسمها را بدون گل برگزار می کنیم حالا چی میشه این مراسم را هم بدون گل برگزار کنیم؟

-        بدون گل نمی شود وقتی یک آدم بزرگ به قصبه تان می آید باید به دستش گل بدهید. دختران مدرسه ای درهنگام پیاده شدن از ماشین باید به او دسته گل بدهند.

استاندار همه جای محل برگزاری مراسم را گشت و از طاق ها بازدید نمود.

پسر چنگلن زورناچی حسین به حمزه جفت زاده رئیس شهرداری:

-        آقا یک آهنگ بزنم؟

تووو ما از ترس استاندار خشکمان زده، قرار بود به محض پیاده شدن استاندار طبل و زورنا زده شود تا صدای استاندار شنیده نشود، ما فراموش کرده ایم.

حمزه بیگ:

-        با ز هم ایستاده! تا این رو گفت طبل و زورنا با آهنگ کاتبیم شروع نمی کنه مگر؟ "در راه رفتن اوسگو دار یک بارانی فراگرفت........." «üsküdara gider iken aldı da bir yağmur...»

مگه این استاندار در ما عقل باقی گذاشت؟ مگه کسی هست از بین ما که خشکش نزده باشد؟اینها به جای مارش ازمیر«İzmir marşı»خودشان را گم کرده و آهنگ کاتیبیم «Kâtibim»را می زنند! وقتی استاندار نزدیک صندلی سبز رنگ آمد و به سمت آن نزدیک شد آهنگ کاتیب شروع شد.

-        این چیه؟ پسر این چیه؟ دوباره غرید.

خدا تورا بگم چه کار کند حسین چینگن زورناچی!هنرت اینه؟ بعد به ما میگه که آهنگ کولوردینو درمقابل زورنای من چیه؟تووو هرچی باید بشه شد، دو تار را بزن تا استاندار ما را به پشت بام پرتاب کند.

-        پسر چینگل چه کار کردی؟

-        خودم را گم کردم آقا! مگر این استاندار عقل وهوشی برایمان گذاشت؟

-        سریع برگرد به مارش ازمیر.

ببین چقدر خودش را گم کرده که به مارش ازمیر برگشت و در وسطش دوباره آهنگ کاتبیم را زد. طبل چی هم این آهنگ را کلاً ازیاد برده؛ حالا استاندار هم فکر می کنه که ما اورا تمسخر می کنیم. هی داره دادو فریادش بلند می شه، در حالی صدای او بلند است از پشت کوه هیدیرلیک صدای انفجار توپ درمیاد!

ولی این انفجار , آنی نیست که ما درماههای رمضان درطول این همه سال شنیده ایم. این یک توپ دیگه است. صدای پارتتتت و نور انفجار نشان می دهد که یک توپ شکسته آلمانی بوده است. ما که به این محمد گروهبان گفته بودیم پنج شش توپ در کند، ولی گویا او برای اینکه استادبودن خودش را به استاندار نشان دهد، در توپ دستکاری کرده بود و به جای پنج تا صد تا گلوله توپ منفجر شد. بازهم صدای توپ گروهبان محمد خاموش نمیشه، زمین وآسمان از صدای توپ پر شده است!

-        حالا فقط ما نیستیم که تعجب کردیم، حضرت استاندار هم تعجب کرد:

-        - این سرو صداها چیست؟این را ساکت کنید. شکری بی پاشنه را پیدا کردیم،.

-        پسرم شکری برو پیش این عمو محمد بگو ، این استاندار دیوانه شد. صدای توپ را خفه کن!

شکری گفت:

-        نمی توانم بروم!

-        چرا؟

-        عمو محمدم گفته وقتی من توپ را می اندازم هیچکس از تپه نزدیک مدرسه نباید بالاتر بیاد چون خطر دارد.

نکنه گروهبان محمد به یاد این که توپچی شاه بوده افتاده و همه مارا ازبین خواهد برد؟

طبل می زند زورنا می زند توپ منفجر می شود  حضرت استاندار را بیینی مثل یک شیر شکسته خورده کزکرده و درگوشه ای ایستاده است.

حمزه جفت زاده:

-        دیگه هرچی باید اتفاق نمی افتاد افتاد ولش کنید هرچیب می خواهد بشود.

حضرت استاندار به سمت صندلی سخنرانی رفت پیش خود می خواست آن را آزمایش کند مگه بد شانسی دوباره اتفاق نیافتاد؟ هی پشت سرهم.. می گند" به چشم ترسو خار فرومی رود" به خاطر اینکه زیر صندلی درمیدان صاف نبود و وقت هم نداشتیم گروهبان محمد زیر یک پایه صندلی چوبی گذاشته بود. تا حضرت والی بالای صندلی رفت صندلی به یک طرف نخوابید مگه؟تا ما بریم اورا نجات بدهیم پاهای استاندار به طرف آسمان بلند شد. و در حوض بغل صندلی افتاد سپس مانند مرغی که پرهایش خویس شده از ح.ض بیرون آمد. هی داد وبیدا می کرد و حرفهایش هم معلوم نبود که آیا به فرماندار پردل وجرات ما فحش می ده یا به همه ما؟

یک دفعه در این وسط مگه ملا بدر عقل کل ما تکبیر نمی گوید؟ چه شده است؟ نگو همه انسانهای ما دیونه شده اند روبه ملا بدر عقل کل:

-        ملا ساکت شو! از یک طرف هم عثمان قصاب یالله بسم الله گفته چاقو را روی گردن گاومیش گذاشته سرش را نمی برد مگه؟

آقای خدا هیچ کس را نترساند! ما از خد استاندار نه بلکه از اسمش ترسیدیم. قرار نبود قربانی ذبح شود بلکه قرار بود فقط طرز عمل نمایش داده شود این را عثمان قصاب هم می دانست. حالا نمی دانم از صدای طبل و تپ بود یا از صدای استاندار یا از تکبیر ملا بدر عقل کل به جوش آمده بود چاقو را روی گردن گاومیش گذاشت. قرار بود یک چاله برای ریختن خون کنده شود ولی ما به خاطر این که فعلاً تمرین این کار را می کردیم چاله را نکنده بودیم .

نگاه کردم دیدم حمزه بیگ برگشته داره میره.:

-        گفتم حمزه بیگ کجا میروی؟

-        دیگه در این قصبه نمیشه ماند. این استاندار ما را به طناب می کشد من دارم شرم را کم می کنم.

در این یه دفعه دیدم پشت سر زبوک زاده سه نفر دارند میاند فکر کردیم آنها زبوک زاده را جلو انداخته و دارند بهش حمله می کنند. آری همینطوره!

وقتی اینها نزدیک شدند شناختیمشان، یکی اشرف آقا، یکی هم پسر اشرف آقا و پشت آنها ایغری نوری! ولی یک فلسفهای پشت این است، تا آنجا که من فهمیدم این سه تا یکی شده بودند تا جان زبوک زاده را بگیرند. معلوم است که زبوک زاده دوام نخواهد آورد و به زمین خواهد افتاد و این سه مرد رویش افتاده و اورا خواهند کشت. حالا توبگو استاندار درست در زمانش به قصبه مان آمده است. همه این خرابکاری هایمان کافی نبود الان در پیش چشمش یک جنایت هم اتفاق خواهد افتاد و هنر های ما تکمیل خواهد شد. قربانی کردن گاومیش کافب نبود الان هم زبوک زاده قربانی خواهد شد. زبوک زاده به محض این که به به محوطه مراسم وارد شد دو دوستهایش یک دفعه باز کرد:

-        وای استاندار بزرگ!به قصبه ما خوش آمدی و به استاندار چسبید. چه بسا این استاندار خشک و بی روح  را درآغوش گرفته و باهم به هوا خواهند پرید. این چه کاریه؟ به اندازه ما حضرت استاندار نیز تعجب کرد و آن قدر به او چسبید که او هم نتوانست حرف بزند.

-        استاندار بزرگ به قصبه ما خوش آمدی! چشماهیمان در راه بود. آمدن شما را از هادی بیگ شنیدم، از شما بهتر نباشد هادی بیگ آدم خوبیه و از دوستان نزدیک بنده است. به من یک نامه نوشته بود وگفته بود که برای ولایت شما یک استاندار پر قیمتی را تعیین می کنم قیمتش را بدانید. مگه ما نمی دانیم؟ جانم! ما صراف انسان هستیم صدرصد قیمتش را خواهیم دانست.

-        اینها را گفت و مثل دونفر که چهل سال باهم دوست هستند استاندار را بغل کرد و بوسید.

دیدی که در انتخاب استاندار هم زبوک زاده نقش داشته است. استاندار نمی دانست که این حرفها را باور بکند یانه؟ یک دفعه نامه ای به آقای هادی نوشته این استاندار را هم عوض بکند؟

دست تو دست هم گذاشته در میدان باهم راه می رفتند آن صورت خشن استاندار هم نرم شده بود.  استاندار عصبانی نرم شده بود و با زبوک زاده حرفهایی می زدند و می خندیند.

فرماندار؛ نماینده محلی حزب حاکم و همه ما هم ایستاده بودیم ونگاه می کردیم. یک دفعه ابراهیم زبوک زاده روبه ما کرد و شروع به داد کشیدن !آن هم چه دادکشیدنی ، صدای استاندار درپیش آن هیچی نبود.

-        این چه کاریه؟ این چیه؟ چرا باید پارچه هایی را که موش خورده نصب کرد؟ای بی شرف ها! مگه زیر پایه صندلی چوب می گذارند؟ ای کار نابلدها!

ما همینطوری یخ زده بودیم، ابراهیم زبوک زاده به جمعیت یک طوری نگاه کرد، که فرماندار جلو آمد و دستهایش را روی سینه گذاشت وگفت:

-        ابراهیم بیگ! دنبال کسی هستید؟

تو این فرماندار شجاع ما را نگاه کن.

-        اشرف آقا راپیش من بفرست. ای وای زبوک زاده از استاندارهم کمک گرفته اشرف آقا را نابود خواهد کرد.

فرماندر خطاب به فرمانده ژاندارمری:

-        سریع اشرف آقا را پیدا کنید و بیاورید.

ابراهیم زبوک زاده دستش را به جلو دراز کرد و با انگشت شهادتش به من اشاره کرد وگفت بیا بیا؟

-        ابراهیم بیگ به من گفتی من؟

-        آره تو بیا!

سریع جلو آمدم:

-        بفرمائید ابراهیم بیگ امری داشتین؟

از درونم " تو بی شعور"  ولی نمی توانم این را بلند بگویم زیرا دستش در دست استاندار است.

-        اشرف آقا وپسرش و ایغری نوری را پیدا کن و به اینجا بیاور، اگر توی لانه موش هم رفته باشند پیدا کن و به اینجا بیار.

بیچاره ها وقتی دیدند زبوک زاده بازو به بازوی استاندار شده از ترس زانوهاشون خم شد و نتوانستند فرار کنند و خودشان پشت طاق نصرت مخفی کردند. هر سه تاشان رو از آنجا درآوردیم مثل سگی که از آب درآمده باشد می لرزیدند. ابراهیم زبوک زاده روبه آنها:

-        پسر این صندی را بلند کنید، دستور داد! صندلی را بلند کردند.

تا عصر باید از کوه وبیابان گل جمع کنید.

سه تاشون هم خودشان گم کرده بود و گفتند:

-        ابراهیم بیگ روی سرمان!

-        به دنبالم بیایید!

زبوک زاده استاندار را که بازو به بازو بودند را برداشت. ده قدم هم به دنبالشان اشرف آقا وپسرش و ایغری نوری صندلی را روی سرشان گذاشته و می آمدند.

مگه ابراهیم زبوک زاده استاندار را به خانه اش نبرد؟ عصرانه را در آنجا باهم خوردند. دیگه بعد از مگه میشه در جلو این زبوک زاده ایستاد؟ وقتی آنها رافتند دیدیم محمد گروهبان نیز از کوه دارد می آید.

-        برادر گروهبان محمد! چی بود می گفتی باروت ندارم، به اندازه نابودی یک لشگر توپ انداختی اینها را ازکجا پیداکردی؟

کسی چه می داند این توپ گروهبان محمد گیر کرده بود و توپ های رمضان در داخلش مانده بود؟

-        عمو گروهبان مگه این توپ مسلسل هم دارد؟

-        نه! وقتی دیدم توپ گیر کردم گفتم شلیک نخواهد کرد. احتیاطاً  لقمه های دینامیت را هم با خودم برداشتم و قتی دیدم توپ گیر کرده این دینامیتها را پشت سرهم منفجر کردم. وقتی توپ شلیک نکرد گروهبان محمد حرصش را از دینامیتها درآورد به جای چهل ویک انفجار شاید پانصدو چهل ویک دینامیت منفجر کرد.

-        بازیهای این زبوک زاده ما زیاد است آقا!کسی نمی تواند سربه سر او بگذارد. او افسار استاندار بزرگ را به دست گرفت و مثل یک خرس سیرک او را رقصانید.

-        در دنیا ندیدیم و نشنیدیم حیله وکلک ها را در این زبوک زاده دیدیم ما.......

 


برچسب‌ها: زبوک زاده, استاندار بزرگ, انگشت شهادت, کلک, حیله

نوشته شده در سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 22:30 توسط عبدالحسین امینی| |

گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 150 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 10:32