زبوک 9(قسمت دوم)

ساخت وبلاگ

بعد از دو روز هم جواب می ده که دختر نمی خواد. اشرف آقا برای این که پسرش را از این سودا خلاص کند درپول خرج کردن قناعت نکرد و به دعاخوان، فالچی و... پول داد. سپس دوباره یک کدورتی بین زبوک زاده و قدیر مخالفه بوجود آمد که زیاد طول نکشید و همچنین شنیدیم که قدیر مخالفه به حزب حکومت پیوسته است.  این چه کاریه؟ زبوک زاده از یقه قدیر آقا گرفته و اورا در حزبش ثبت نام کرده است.

-        گفتیم ای وای آخر دنیا رسیده!

از تجار امین افندی، دوست جون جونی قدیر افندی است. امین افندی:

-        او چه کار کند؟ همه اش از درد دخترهاش این بلاها به سرش می آید. پیرمرد اینها را که به من می گفت از تلخی حرفهایش خودش گریه می کرد.

به امین افندی گفته بود که:

-        آینده زبوک زاده خیلی روشن است. خواهید دید. خیلی پیشرفت خواهد کرد. به خاطر دوستی با من پسر را هدف انتقاد قرار داده اند. دشمنش زیاد است. همه چهارچشمی می پاینش. من از سابقه دارهای مخافت هستم. می گوین به خاطر دوستی با من با مشکل مواجه خواهد شد. به خاطر من آینده اش تاریک خواهد شد. دلم سوخت، دل من نازکه، سنم به شصت رسیده، از این به بعد مخالف باشی چه کاری از دستت برمیاد، موافق باشی چه فرق می کند؟ لاقل آینده ابراهیم بیگ را نجات بدهم...

امین افندی اینها را می گفت وگریه می کرد.

-        زیاد باهاش کاری نداشته باشید غمش زیاد است.

از سوی دیگر پسر اشرف آقا در حال سوختن است، دوباره اشرف آقا پیام فرستاده:

-        قدیر افندی این کارها را نکن، پسر جوانم از دستم خواهد رفت. یک دانه را خواستیم نداد،، دردانه را خواستیم نداد، گل دانه را بدهد! اگر به سنگینی اش بخواهد به اندازه وزنش، اگر پول باشلیق بخواهد باشلیق1(başlık)

خلاصه هرچقدر پول بخواهد می دهیم. از نظر مالی تامینش می کنم.

او هم درحالی که درخروجی را نشان می داد گفت:

-        به اشرف آقا سلام بفرست، ما دختری نداریم که به پسر او بدهیم.

وقتی که سه تا دختراش هم شوهر گویان در حال سوختن هستد چه شده است؟ در این کهار یک حکمتی است چیه؟

 

1-       باشلیق پولی است که درهنگام شوهر دادن دختر از پسر می گیرند

وقتی حقیقت ماجرا را از ایغری نوری شوفر شنیدیم در جایمان میخکوب شدیم. به این ایغری نوری شوفر می گویند ولی به شوفر بودنش نگاه نکن! اسمش شوفره ولی کسی اورا پشت فرمان ندیده است. تمام شرایط یک انسان لاابالی دراو جمع شده است. شراب خور، .....با پول آدم می زند تمام رذالتها! در دوردورها در آنکارا و ازمیر زندگی می کند. برخی وقتها هم دلش تنگ می شود و به زادگاه پدری اش سر می زند.

آن روزها هم ایغری نوری به قصبه آمده بود که قدیر افندی را می بیند که درحال رفتن  به خانه مادر ایغری نوری است. ازچشمهایش نور بیرون می زد.

-        پسرم نوری افندی: کرد هم با این که کرده ولی حق همسایه اش را نمی خورد!

-        نه قدیر افندی نمی خورد!

-        به پسری که دختر با عفت، با خانواده و با ناموس را اغفال می کند چه می گویند؟

-        ق...م..می گویند عمو قدیر!

-        پس یه شخص دور از انسانیت که مثل یک حیوان است را باید چه کارش کنی؟ پسرم نوری!

-        دل وروده اش را باید دربیاری و درکوهها به گرگ بدی!عمو قدیر!

-        پسرم نوری!ببین این فکرت راپسندیدم. آفرین نوری افندی! پس دل وروده یه همچه آدمی را درآوردن ثواب دارد؟ این رو هم بگو ببین!

-        آره عمو قدیر یک ثوابی داره که آخر نداره!

-        ابن هم صحیح! الآن نوری پسرم بگو ببینم تو می خواهدی همچه کار ثوابی را انجام بدهی؟

-        گناهان من را همچه ثوابهایی می توانند پاک کند. عمو قدیر فوراً بگو کار ثوابی برای من در نظر داری؟

ایغری نوری وقتی این حرفها را به ما می گفت ادامه داد:

-        من موجهای بزرگی را دیده ام. دل پیچه قدیر را فهمیدم. چاره اش هم دردست من هست.

-        دل پیچه اش از چیست؟

-        از چه می تواند باشد. دخترهاش.....من موضوع را فهمیدهم ولی قدیر افندی فکر می کند هم کور و ناشنوا هستند.

طبق گفته قدیر مخالف، ابراهیم زبوک زاده مادرش را به خانه آنها فرستاده، دختر بزرگ "یک دانه" را خواستگاری کرده است.

قدیر افندی به ایغری نوری گفته که:

-        ما قطعاً راضی نشدیم. مگه به شخص رذیلی مثل این دختر می دهند؟مادرش را ازخانه ام بیرون کردم، گفتم اگه یک ببار هم اسم دختر ما راببرد از مچش می گیرم و دستش را از بدنش جدا خواهم کرد. آه نوری افندی پسرم! مگه با آدم بد می توان دست وپنجه نرم کرد؟کسی از این زبوک زاده بی شعور در هفت عالم پیدا می شود؟ این بی ناموس مگه به دخترم یک دانه زبان خر نخوارنده بود؟ بعد از آن آتش به جان دخترم افتاد، هی می گفت: زبوک!زبوک!زبوک! دیدیم دخترمان داره از دست می ره، به اینها بله گفتیم و گفتیم بگیر وخیرش را ببر!

-        قدیر مخالفه قبل از گفتن ماجرای دخترهایش به ایغری نوری، یک نان، یک قرآن، یک تپانچه و یک کاغذ آورده بود. نوری را مجبور کرده بود دستش را براین چها ر تابگذارد و قول دهد که این ماجرا را به کسی نگوید. نوری نیز تا کفاره اش را نداده بو موضوع را به کسی نگفت. چون چهار با قسم خورده بود، چهار بار نان را دور سرش گرداند و به سگها داد تا قسمش باطل شد.


برچسب‌ها: زبوک, باشلیق, باشلق

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۶ساعت 18:58 توسط عبدالحسین امینی| |

گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 165 تاريخ : جمعه 23 تير 1396 ساعت: 0:39