زبوک 9(قسمت آخر)

ساخت وبلاگ

-        ما اصل مطلب را از چیزهایی که قدیرافندی برای ایغدیر نوری گفته بود فهمیدیم. وقتی دخترها ازدواج نکرده و سنشان زیاد شد، قدیر افندی به عنوان داماد به ابراهیم بیک چشم دوخت. او را به خانه اش دعوت می کرد و از بینشان آب رد نمی شد. درخانه سه تا دختر هست هرکدام از اون یکی خوش گل تر، زبوک زاده هرکدام را پسندیدو صلاح دید بگیرد. به عبارت دیگر قدیر افندی سراسیمه دخترها را در اختیار زبوک زاده گذاشت. یک روز خودش به خودش گفت:

-        پسر قدیر! کودنی را بگذار کنار، از مخالف بودن برای تو چیزی درنمیاد، این قدر مخالف بودی چی دستت آمد، عمر دارد می گذرد وجوانی ات از دست رفته است. هیچی هم نباشد دخترها را نجات بده، بیچاره ها راحت بشوند. این زبوک زاده چیزی مثل جن است، اگر این را با جن دریک اتاق بگذاری جن را حریف است، آینده اش را بگویی روشن است. برای این شهردار بودن مثل کبک داخل توبره است. وکیل ملت شدنش صدرصد است، هرکدام از دخترها را دلش خواست بگیرد وبرود...

با زهم زبوک زاده احترام را ازیاد نبرده بود و کار را از دختر بزرگ یک دانه شروع کرده بود. احترام به سنت ها اینجوری هست. یک دانه هم حیرانِ زبوک زاده شده و از این که زن وکیل شده به آنکارا خواهد رفت یا آمریکا، اروپا...

بعد از مدتی زبوک زاده از یک دانه سیر می شود. خوب جانم! زیبدی زبوک زاده داخل انباری از عسل افتاده، هر روز عسل و کباب می خورد. ولی چه کاری می تواند بکند که دختر دیگر را بچشد؟

همینطوری یک روز زبوک زاده ناگانی گفت:

-        قدیر افندی ببخشید مخالف بودن شما برای همه معلوم است. رفت وآمد من هم به خانه شما به گوش  نماینده ولایتی حزبمان رسیده است.

-        خوبببببب؟

-        خوب معلومه تو باید به حزب ما داخل بشی! جور دیگه نمیشه، من آینده ام را پیش چشم خودم نمی توانم خراب کنم.

-        ولی پسرم این چه ککاری یه؟ یک دانه! قرار بود نامزد بشید! مگه توافقمان اینطوری نبود؟

-        آره من از حرفم برنمی گردم. ولی آینده ام را نیز خراب نمی کنم.

اینطوری می شه که زبوک زاده دست وپاشو از خانه قدیر افندی بیرون می کنه، از طرف دیگر سه تا دختر هم با هم رقابت داشتند و نمی توانستند ابراهیم زبوک زاده را بین خود تقسیم کنند. عیدآمد نمی دانم چی شد که زبوک زاده به خانه قدیر رفت. این دفعه قلاب را برای دُردانه انداخته بود و با او نامزد خواهد شد. هرچی باشه دخترها هم راضی! بعداز مدتی خوشگذرانی با در دانه:

-        از حزب به من اخطار رسیده، گفتند تو می خواهی دختر یک نفر از حزب اقلیت مخالف را بگیری. دنبال بهانه برای اخراج من از حزب هستند.

-        ای...نگو چه خواهد شد!

-        هیچی معلومه!توهم باید بیایی تو حزب ما. اگه دختر تو زیباترین دختر دنیا باشد من در راه اون آینده ام را خراب نمی کنم.

بدبختی قدیر افندی را ببین! بازهم رابطه شان با زبوک زاده خراب شد. دخترها هم اصرار فقط زبوک زاده می گفتند. قدیر افندی ناچار شد به پای زبوک زاده برود.

-        گفت: اگر بمیرم از این بهتر است، اگه می خواهی من را بزن، اگه می خواهی اسم من را تو حزبت بنویس،بقیه اش به وجدانت مانده است.

این جوری میشه که او که چهل سال بعنوان مخالف شناخته شده به حزب حکومت وارد می شود. ابراهیم زبوک زاده هم برای دامد شدن حاضر و آماده است. ولیکن این دفعه پاشا دلش می خواهد دختر کوچک را انتخاب کند این دفعه هم می خواهد گل دانه را بچشد.

زمان می گذرد دخترها می سوزند، قدیر افندی می سوزد، دوتا چشم سه دختر مثل چشمه می شوند، شوهر خواهر! شوهر خواهر گویان در حسرت می سوزند. قدیر افندی این دردش را به هیچ کسی نمی گوید تا این که ایغدیر نوری به ذهنش می رسد:

-        ببین نوری افندی! پسرم همه دارایی ام مال تو، خواهش می کنم مردانگی ات را نشان بده!

ایغدیر نوری آدم این کار هستش! طرف تعرفه دارد، اگر به سرش یک چاقو بزند هزار لیره، دو زخم ایجادکنه سه هزار لیر، دل ورودش را بریزه پنجهزار لیر...

قدیر مخالفه:

-        نمی دانم به خاطر دخترها بسوزم یا به خاطر این که پس از این همه مخالفت آبروم رفته؟ تو چی میگی نوری افندی. این پست فطرت رو چاقو بزن، هرچه می خواهی می دهم. این رو باید از میان ورداری، دل وروده اش را باید بریزی بیرون، وگرنه دیگه برای این مملکت درستکاری نمیاد.

قدیر افندی آمد تو حزب حکومت ولی اسمش باز هم قدیر مخالفه ماند. یکی هم شنیدیم که قدیر مخالفه داره باغ و باغچه اش را می فروشه، ما آن موقع علت این کارش را نفهمیدیم. نگو می خواست بفروشه پولش را به ایغدیر نوری بدهد. که نوری زبوک زاده را ادب کند...

قدیر مخالفه زمینهایش را خیلی ارزان به قیمت چهار هزار لیره فروخت. رویش هم پول جهیزیه دخترها را گذاشت و به ایغدیر نوری داد. ما اینها را بعداً شنیدیم.

ایغدیر نوری کسی هست که طناب مادرش را می فروشد یک لابالی که اگر کل پول را نگیرد کار را شروع نمی کند. پول را پیش می گیرد که دل و روده زبوک زاده را بریزد و سریع از اینجاها غیب شود. پول را توجیبش می گذارد و مستقیم پیش اشرف آقا می رود. اشرف آقا یک طرفش و پسرش در طرف دیگرش جای می دهد و شروع می کند به گفتن:

من بعنوان دوست شما هستم مانند دوستی بابا به پسرش! فکر می کنید این قدیر مخالفه چرا دخترهایش را به شما نداد؟ البته نمی دهد. تمام گناهش با زبوک زاده بی ناموس هست. این پسره زبان باز عقل را از سر دخترها درآورده، آنها پریشان کرده است.

-        نگو! یک دانه راهم!

-        در دانه راهم!

-        آره!

-        نگو ل دانه راهم!

-        آره، اگر مادرشان هم به موقع زرنگی نکرده بود اون هم ناموسش را از زبوک زاده سالم به در ببرد.

پسراشرف آقا جلو پریدوگفت:

-        دنیا بر ما تنگ شود، اگر من این سه تا دختر را با چاقو خرد نکنم، اگر پوستشان را درنیاورم و داخل را از کاه پر نکنم و آن را دریک مهمانی به همه نشان ندهم!

ایغری نوری دید که پسره تندمیره، گفت:

-        بایست، گناه دخترها را نشور، سه تاشون هم بچه های معصومی هستند، هیچ گناهی ندارند. آن دخترها خودشان را به پسر پادشاه هم تسلیم نمی کردند ولی زبوک برای اینها جادو درست کرده بود. اگر این جادو برای مرد هم درست شود نمی تواند از ناموسش محافظت کند. فهمیدی؟ از اینجا تا استانبول رفته بود و ازکشیشان جادو گرفته بود. برای یک دانه زبان خر خورانده بود. برای در دانه روی قاشق تخته دعای" دوباره برگرد" نوشته و توی اجاق انداخته بود. با سوختن قاشق، دردانه هم سوخته بود. یک قالب صابون خراب و بودار را به چاه انداخته بود، با آب شدن صابون در داخل چاه، گل دانه هم در راه زبوک زاده آب شده بود. حالاتو چی می گی دوست من؟ برای شما یک دِین هست!من بعنوان یک همشهری این بی ناموسی را نمی توانم تحمل کنم .

-        آره نمی توانیم تحمل کنیم.

-        بیایید دست به دست هم بدهیم واین زبوک زاده پلید را از میان برداریم. مرد بودن برای این زمان ها است.

-        چه می شود گفت؟ ثوابش از حج هم بیشتر است.

یک جوری کار از میان برداشتن زبوک را بین خودشان تقسیم کردند. اشرف آقا گفت:

-        من خوب می تراشم!  چوب های تراشیده خوب از او در می آورم.

ایغدیر نوری:

-        تکه های کنده درآوردن هم با من، با تبر تکه های خوبی در می آورم.

اینها قسم خورده بودن سه تاشون با هم زبوک زاده را بکشند. ولی هدف ایغدیر نوری چیز دیگه ای بود. او می خواست زبوک زاده را توسط اشرف آقا از میان بردارد و خودش هم پول ها را تو جیبش بگذارد و برود، حالا آنها هر بلایی سرشان می آید...

راستش اینها کار خوبی را می خواستند انجام بدهند و دعای خیر مردم را می خریدند اگر... ولی چه کار می توان کرد؟ به خاطر فرماندر جدید کارشان نصفه ماند.

آن چه زبوک زاده ای... راجع به حکمت خدا نمی توان پرسش کرد. برای امتحان صبر ما زبوک زاده را بلای سرمان کرده است.


برچسب‌ها: زبوک, کشیش, جادو, اشرف

نوشته شده در جمعه دوم تیر ۱۳۹۶ساعت 10:13 توسط عبدالحسین امینی| |

گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 163 تاريخ : جمعه 23 تير 1396 ساعت: 0:39