زبوک 9(سه زیبا، سه تاش هم از همدیگه خوش گل تر)

ساخت وبلاگ

سه زیبا، سه تاش هم از همدیگه خوش گل تر

منشی فرماندار رضا بیگ اینطوری نقل می کند:

آقای معلم! قصبه ما را چطوری دیدید؟آره زیباست! مناظر زیبا وآب وهوای خوبی دارد.به خاطر این که در یک گوشه افتاده بهش رسیدگی نمی شود. اگر الآن جاده ایران هم از اینجا می گذرد بازهم خوب است. بی صاحب مانده ایم، کسی به مشکلات ما رسیدگی نمی کند. اگر یکی در پشتمان وا می ایستاد چه غمی بود. آدم اگر بد هم باشد بالاخره در شهرمان پیدا شده است. از دید ما خوب است. اگر یک هفته از اینجا دور شوم آتشی درونم می افتد و سریع به اینجا برمی گردم. انسانهایمان زبا هست؛ آنها آدمهای خوبی هستند، قلبهایشان تمیز است. به جز این زبوک زاده. یک نفس این پست فطرت کل مملکت را نجس می کند. مگه کسی هست که از دستش یقه سالم به در ببرد؟مگه میشه نشنید؟ در بین هفت دولت نامش معروف شده است. ولی بدنترینش را برای قدیر افندی مخالفه انجام داد.بنده به خاطر کارمند دولت بودن رسماً تو هیچ حزبی نیستم. اما به خاطر ایجاب کارمند بودنمان به خاطر معاش ودرآمد کم بخواهیم نخواهیم همیشه مخالف هستیم. معلومه کارمند قسم جماعت از نانش می ماند درونش یه جوری و بیرونش جور دیگر است. پیش همه هم اگر بگوید خدا سایه این حکومت را از سرمان کم نکند وقتی خودش تنهاست می گوید" الهی آتش بگیرند؛ خدا چنین حکومتی را از ما بگیرد" شما هم کارمندید، مگه اینطوری نیست؟ چرا چیزی را که خدا می داند از مردم مخفی کنیم؟ برگردیم به این قدیر مخافه ما! از جنس مخالفت کارمندان نیست.  حریف به خودی خود مخالف است، مادرزادی یک مخالف به دنیا آمده است. مثل یک کودک معلول مادرزادی..ما اورا اینطوری دیدیم و شناختیم، هر حکومتی سرکار بیاید او مخالف است.این ناه کن که حتی وقتی حزبی را که خودش در اینجا ایجاد کرده بود به محض این که به اقتدار رسید از فردا صبح از آن استعفاء و به حزب مخالف پیوست. ما رفتیم پیشش بهش گفتیم:

-        قدیر افندی! چی کا کردی؟ این قدر در راه به اقتدار رسیدن حزب تلاش کردی، بلاهای زیادی سرت آمد الآن به اقلیت ترین مخالفان دولت پیوستی؟

چی بگه خوبه؟

-        این هم مثل آنهاست، خمیر مایه اینها یکی است، هر حکدام به حکومت برسند از آن یکی بدتر می شوند.

نوری سفیدگر وعثمان قصاب در راه بودند، در راهی که آنها می رفتند چرخ گاریی که از آنجا رد می شد روی مدفوع گاو که تازه بود افتاد و آن را به دو نیمه کرد، نوری کور به عثمان قصاب گفت نگاه اینو که به دو نیمه شده، این حزبها هم مثل این هستند.

این حرفها چیه؟ ما مامور دولت هستیم اگر کسی این رابشنود خاکمان را به باد می دهد. ما مامور هستیم همچنین معاون فرماندار!

بله دوستم! در خون و رگ این مرد زهر مخالفت وجود دارد. مثل سیگار وقهوه به مخالف شدن معتاد شده است. اگر مخالفت نکنه نمی تونه بایسته، سرش گیج می رود.

زمان آمد و رفت، بلایی به سر این قدر آمد که نپرس! یک بلا نه، دو نه، بلکه سه بلا! قدیر مخالفه اصلاً پسر نداشت، فقط سه دختر داشت.  اسم دختر اولش را یکدانه گذاشته بود به امید این که بچه بعدی پسر خواهد شد. آن هم دختر شد و اسمش را گذاشت دُر دانه بازهم به امید آن که بچه بعدی پسر خواهد شد. ولی سومی هم دختر شد و اسمش را گذاشت گل دانه؛ سه دختر! هرکدام از یکی زیباتر! دلبری مثل اینها در ممالک عجم پیدا نمی شود.

یه وقتی یک گروه دوره گرد برای آموزش خیاطی به اینجا آمده بود ولی مربی خیاطی که یک زن بود به دلمان ننشست. قیافه زن مثل چنگی! یه جورایی بود. دامنش از بالای زانوانش بود وقتی باد می وزید دامنش را بالا می برد و جوانها به بهانه خم شدن برای برداشتن تسبیح شان که به زمین افتاده بود.... اگه آن مامور کلانتری که جوانها ازش خیلی می ترسیدند، نبود جوانها زن را خیلی وقتها پیش به کوه برده بودند.

هیچ کسی زن ودخترش را به آنجا نفرستاد، زن یک هفته در اینجا ماند، کمی مانده بود برود. این قدیر افندی ما از لج مخافت با همه چیز، سه دخترش را به کلاس خیاطی فرستاد. دخترها درعرض چهارماه آن قدر هنر یاد گرفتند که از ده انگشتشان ده هنر می بارید، شیک ترین عروس استانبول جلو اینها چقدر می ارزید؟ دوخت ودوز و همه هنرها نزد اینان بود. آدم دلش می خواست لباسهایی را که اینها دوخته بودند ببیند، خالص ومخلص مانند تانگو! مردم ما در اینجا چنین لباسهایی را در تنِ زنانشان ندیده اند، ما همه اش به خودمان می بالیدیم. دقیقاً مثل زن استانبول! هیچ فرقی باهم نداشتند. وقتی دخترها شروع کردند به اینجوی پوشیدن، جوانهای اینجا را به شوهری قبول می کنند؟ هر جوان آنها را می خواست دخترها میرین کرین می کردند. دلشان در پیش پسرهای استانبول بود. آری اگر قدیر مخالفه یه بار دخترهاشو به استانبول می فرستاد به اذن خدا دخترها شوهرهای زیادی پیدا می کردند. قدیر افندی آن قدر پول نداشت که دخترهایش را تا استانبول ببرد. گفتم که یک مخالف بیچاره، از کجا باید پول داشته باشد؟ اگه وقتی که حزبش اقتدار شد  سه روز دندان به جگر می گذاشت مادرِ پول را می گریاند. ولاکن ایشان اگر مخالف نباشد نمی تواند زنده بماند، خوی و رفتارش خشک شود انشاء الله، چه اخلاق بدی!

طول ندیم، دخترها در این قصبه قدیمی مان و سه روستای همسایه مان کسی را نپسندیدند. قدیمی ها گفته اند" کاه را نگه دار، زمانش می رسد"( Sakla samanı, gelir zamanı) "  ولی نگفته اند" نگه دار دختر را زمانش می رسد". اگر دختر را نگه داری خشک می شه و تمام میشه، به هیچ دردی نمی خورد. وقتی سن وسالشان به بیست و بیست وپنج رسید امثال آنها دختر و پسرهایشان بزرگ شده اند. وقتی کار از کار گذشت دخترها وقدیر افندی یک دستهایش را برسرش و یک دستهایش را بر زانوانشان می زدند، به چه دردی می خورد، دخترها " شوهر! شوهر!" می گفتند و قدیر مخالفه" داماد! داماد!"  خیلی وقت بود که به چوپان بالای کوه هم راضی شده بودند. اگه چوپان برمی گشت نگاه می کرد دختر........

در اینجا در قصبه ما وقتی دختر به بیست وپنج سالش رسید دیگه می شه گفت درخانه مانده است.

ما از زنانمان می شنیدیم که دخترها از درد شوهر مثل موم درحال ذوب شدند نبودند مگه؟باباشون هم در حال گفتن داماد داماد می سوخت.  اگر دخترها را شوهر می داد تمام مال وملکش را برای دامادها می داد. حتی خانه اش را؟

روزی از روزها دیدیم این قدیر افندی با زبوک زاده آن قدر صمیمی شده اند که آب از لایشان رد نمی شود. شب و روز را باهم می گذرانند و مثل جان وجگر شده اند. آن موقع ها هنوز ابراهیم زبوک زاده ازدواج نکرده بود. چه چیزی مبهمی بود؟ معلومه! زبوک از سه دختر یکی را خواهد گرفت. مگه بی ناموس بودن زبوک زاده را نمی دونه؟ می دانه! ولی چی کار بکنه؟ از وقتی ابراهیم زبوک زاده پایش به خانه قدیرمخالف باز شد قسمت دخترها بازمیشه! گویی قسمت دخترها بسته شده بود بعد از زبوک زاده باز شد. از اشراف اینجا اشرف آقا یک دانه را برای پسرش خواستگاری کرد. پسر روزها در خیالش و شبها در رویاش می گفتم" یک دانه ام! یه دانه ام!" چه می گویی بیگ؟ نه نمی شود! روی دیگرش باز شده بود. بابای پسر مثل قارون گنج و ثروت داشت. ما چند رفیق پیش قدیر مخالفه رفتیم:

-        قدیر افندی! پسر درعشق دختر تو می سوزد آب می شود. یه پسر بانموس و درستیه، همه چیزش به جا ست.

از میرین کرین کردنش ما کار را فهمیدیم. یک دانه امیدوار شده بود که زبوک زاده اورا خواهد گرفت. پسره وقتی فهمید زبوک زاده اینجا می آید مثل پسرهای استانبول بدون کراوات به اینجا نمی آمد. پالتوش مثل این که تازه از قالب درآمده بوذ اطو خورده بود.

ما هی به قدیر افندی می گفتیم این کار رانکن دختر را به این پسر بده!او هم مارا به زبوک زاده !

-        آقایان مگه این پسر عقل دارد. اگر عقل می خواهید ببینید این ابراهیم بیگ دارد. این ابراهیم در اینجاها جای نمی گیرد. خالص آدم آنکارا! اینجا می نویسم! اگه این ابراهیم بیگ وکیل نشود؟ آینده اش بی نهایت روشن است.....

چه چیز قابل فهمی وجود ندارد این زبوک زاده شوه خواهد شد و یک وکیل. یک دانه هم زن وکیل می شه و از اینجاها خلاص خواهند شد. ذهن دختر را آن مربی خیاطی خراب کرده بود....

حالا، بعد از یه مدتی میانه قدیرمخالفه و ابراهیم بیگ به هم خورد. آری برعلیه همدیگر صحبت می کنند ولی رودرو هم نمی شوند. این دلخوری زیاد به طول نکشید از قبلش هم صمیمی تر شدند.

مردی که یک دانه را برای پسرش خواستگاری کرده بود برای قدیر افندی پیغام فرستاده و گفته بود:

-        پسرم مثل چراغ می سوزد! به پسر جوان من رحم کن! اگر یک دانه را نمی دهد  دُردانه را به پسرم بدهد. یک دانه و در دانه مثل دو نصفه یک سیب هستند.......

-        قدیر مخالف ابتدا گفت بگذار از دخترم بپرسم.


برچسب‌ها: سه زیبا, سه تاش هم از همدیگه خوش گل تر

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۶ساعت 18:57 توسط عبدالحسین امینی| |

گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 151 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 21:45