زبوک زاده8(هدیه ای که از جای مهمی آمده است)

ساخت وبلاگ

هدیه ای که از جای مهمی آمده است

ساتلمیش بیگ اوتلجی Otelci Satılmış Bey))روایت می کند:

از روزها شنبه، به محض این که شنبه از راه رسید زبوک زاده به انجمن معلمان ابتدائی آمد. یکی دو چاخان گفت، ما هم مغزمون گرم شد. ما چه ها از دست این اداهای او کشیدیم؟ جن ها بدون صلوات پیش این زبوک زاده نمی آیند. بی ناموسی او را همه مان می دانیم ولی وقتی با اور روبرو می شویم نمی دانم چه حکمتی است که زبانمان بسته می شود. مگه می توانی جلوش حرف بزنی، کوچکترین حرفهاش درمورد وکیل وکلا است، اون هم وقتی که خودش را خیلی کم گرفته است. از فرمانداری به پائین تر، همه را خودش منصوب کرده، حاشا از این مجلس، درمقابل این چاخانش همه مان از کوره در رفتیم.

آن روز عصر در انجمن معلمان همه مان باهم یک صدا شدیم که این دفعه درس خوبی به زبوک زاده بدهیم.

مسئول تحریرات رضا بیگ آنجا بود، ملابدر عقل کل آنجا بود. از تجار امین افندی آنجا بود، هنرپیشه احسان افندی آنجا بود، همه مان جمع شده بودیم. کمی بعد حمزه جفت زاده و خدا سلامت بکنه مرتضی افندی هم آمد.

ملا بدرعقل کل:

-        اگر ما در مقابل زرت پرت این آدم پست نایستیم برپشت ما سوار خواهد شد.

از تجار امین افندی:

-        آره پناه به خدا، الآن نمی توانیم با این سرو کله بزنیم بعداً اصلا نخواهیم تونست. بهتر این است که بینی اش را به موقع به خاک بمالیم. تا دفعه دیگه نتونه بین انسانها ظاهر بشه. این چیه؟ بلای سرمونه! با گفتن این که حکومت به خانه من نماینده خواهد فرستاد مردم را فریب می دهد. با گفتن این که در داخل حکومت دوستانی دارم مردم را گول می زند. با این حرف که حکومت در مورد این مشکل با من مشورت می کنه به مردم دروغ می گوید.

حمزه جفت زاده:

-        هنرهای این مرد خیلی زیاده، درجو درش صندلی خالی را می گذارد و تعظیم می کند، سلام فرماندار! علیکم السلام جناب سرهنگ! مثل اینکه به هوا سلام می گوید. پسرها دیدنش و مسخره آنها شده است.

خدا سلامت بکنه مرتضی افندی را :

-        الان یک درسی به این بدهیم که آویز گوشش بشه! در میان خودمان محاصره بکنیم و بهش بگیم: پسر تو اصلاً شرم نمی کنی؟پست فطرت! اینها را بگوییم و تمام بی ادبی هایش را به رویش بیاوریم.

-        آن جوری نمی شود.

-        پس چطوری می شود؟

-        او وقتی اینجا بیاید به یک دستی خواهد زد! از حکومت و رئیس مجلس خواهد گفت. من را توی آنکار می خواهند. نمی دانم بروم؟ خواهد گفت که از فلان وکیل برایم نامه آمده! اینها را خواهد گفت. آن موقع ما باید تا دهانش را باز کرد بگیم: زبوک پسر زبوغ! تو اصلاً شرم نمی کنی؟ مثل بید باید به بدنش بچسبیم و نگذاریم حرف بزند.

هنر پیشه احسان افندی:

-        می خواهید من دوتا سیلی به این بزنم؟ اجازه بدهید من دوتا شلاق سربازی به این بزنم که ازمن بعنوان خاطره داشته باشد! و دردش همیشه در بدنش بماند.

-        خیلی مناسب است.

منشی فرماندار، رضا بیگ رشته سخن را به دست گرفت:

-        فعلاً من تو این کار دخالت نمی کنم، چون مامور دولت هستم. ولی قلباً با شما هستم. اگه دخالت کنم موضوع سیاسی می شود. ناراحت نشید، شما هم عضو حزب هستید. از دست این حزبی ها چی ها کشیده ایم؟ الآن این دندان این زبوک زاده به شما فرو نمی رود به خاطر مامور بودن به من گیر خواهد داد. توبه، آن زمان است که حریف را سر می برم، کاری نکنید من قصاب خودک بشوم.

-        صحیح است.

-        داره میاد آماده باش بایستید.

ابراهیم زبوک زاده آمد.با صدای بلند سلام داد.

-        علیکم السلام.

-        هرکس صورتش را خم کرد و با دهانی نیمه باز فیس کرد. ییییی

-        و علیکم السلام.

سکوت حکم فرما شد. هنرپیشه احسان افندی به ملا بدرعقل کل که درکنارش نشسته بود گفت:

-        پا بشم با پشت دستم دوتا سیلی محکم به صورتش بزنم؟این وگفت وپچ پچ کرد.

ملا بدر عقل کل:

-        نه همین طوری یک دفعه ای نمی شود. صبر کن او شروع کند.

و شروع کرد:

-        اگر روزش را بگویند....روزش معلوم نیست! مادام که خواهی آمد ما بدانیم کی می آیی و برای آن آماده شویم.

حمزه جفت زاده:

-        ابراهیم بیگ پسرم!چه می گویی؟ از کدام مکان گرفتی؟بگو ماهم بدانیم.

-        جانم هیچ چی! از آنکارا یک نامه خواهد آمد اون را می گویم. اینجا آدم خواهند فرستاد، چند نفرمی آیند؟کی می آیند؟ ننوشتند. اینها دوتا غاز را نمی توانند بچرانند!اینها اشراف ما محسوب می شوند. هییی مانند تو پنج تیم به در خانه مان بیاید در سرِ سفره ابراهیم جاهست.

از تجار امین افندی با حالت مسخره:

-        ابراهیم بیگ بگو ببینیم اونها کی هستند می آیند؟

-        صراف ها از آنکار نامه نوشته اند. نامه را از جیبش درآورده و به امین افندی نشان نمی دهد؟وای! امین افندی تا نامه را به دستش گرفت، چشم و ابروش شروع به تکان و حرکت کردند. با خواندن نامه چشمهاش مثل فنجان بزرگ شد. نامه را به احسان هنرپیشه که درکنارش نشسته بود دراز کرد. وای اگر احسان هنر پیشه را می دیدی! وقتی نامه را می خواند به یاد سربازی اش افتاد! کم مانده بود به حالت احترام بایستد و به نامه سلام بدهد.اون هم نامه را به طرف من دراز کرد، گرفتم وشروع به خواندن کردم. دستهام شروع به لرزیدن نکرد مگه؟ به خاطر لرزش دستهام نامه را نمی توانستم بخوانم، فقط تیتر نامه را دیدم، "مجلس بزرگ ملت ترکیه"! یکی هم امضاء رو نگاه کردم" رئیس کمیسیون قضائی مجلس بزرگ ملت ترکیه"! به طرف ملا بدر عقل کل دراز کردم.

ابراهیم زبوک زاده:

-        دوست خیلی صمیمی ام هست.

نیییی بریییی ای وای.......ببین دوستش کیه؟ مگه میشه در مقابل این زبوک زاده ایستاد؟ از تجار امین افندی به حمزه جفت زاده:

-        یالله شروع کن به حرف زدن! با سرش اشاره کرد.

 او هم بهش گفت:

-        تو اول شروع کن من به دنبالت می آیم. و با چشماش اشاره کرد.

بعد از دیدن آن نامه چه کسی می توانست حرف بزند؟

ملابدر عقل کل درجایی که نشسته بود تکانی خورد وجایش رو عوض کرد. معلوم شد که شروع به سخن خواهد کرد! سرفه ای کرد. تا دهانش را باز بکند پستچی از در داخل شد. از دمِ در یک سلام علیکمی گفت وبه طرف زبوک زاده رفت. در دستش یک جعبه مهر و موم شده بود داشت.

-        ابراهیم بیگ یک پاکت داری!

زبوک زاده چهره اش را درهم کشید:

-        بازهم پاکت!

-        والله نمی دانم، بردم به خانه تان شما نبودید خاله گفت اینجا هستید. این کاغذ را امضاء کنید، آره اینجا را.

-        کی فرستاده، حالا بخوان ببینیم! من عینکم را به همراه نیاورده ام.

احسان هنر پیشه نوشته روی پاکت را خواند:

" وکیل کشاورزی- آنکارا"

ابراهیم زبوک زاده:

-        خدا از بزرگی کمش نکنه! منو همیشه با احترام یاد می کند. از شما بهتر نباشه این وکیل آدم خوبیه!

این که نامه راکی فرستاده دقیق نفهمیدم وکیل فرستاده یا از مجلس هست. هرچی باشه از جای بلندی فرستاده شده.

ابراهیم زبوک زاده به پستچی یک لیره نقره داد. بی زحمت نامه را به منزل بده. وقتی پستچی می خواست از در بیرون برود صادیش کرد:

-        وایست ممکنه توش خوردنی چیزی باشه! بازش کن اگر خوردنی باشه مگه از اینجا می شه به خانه فرستاد؟ بسته باز شد از داخلش آب نبات های رنگارنگ، شکلات و یک قطب نما درآمد.

احسان افندی این رو بخوان!

احسان افندی خواهند.

-        دوست عزیزم ابراهیم بیگ! بدون تو از گلویم پائین نرفت! بعنوان هدیه چوپان یک بسته شیرینی  برایت فرستادم، نامه تورا به رئیس مجلس دادم! رئیس مجلس هم گفت" بابا چی می گویی؟ مگه این زبوک زاده خودمان نیست؟" کار او را انجام ندهیم پس کار کی را انجام بدیم؟ از این به بعد مستقیم به خودم بنویسد درغیر اینصورت زورم میاد یا این که یک تلفنی بکند. اگر به نامه اش جواب می دهی بگو از چشمهایت می بوسم. من سلام بدون جواب نماند این نامه را می نویسم کاری داری بگو از چشمهایت می بوسم."

پسر این چطور نامه ای هست؟ زبوک زاده آب نبات ها را پخش کرد. معلومه که یک شیرینی از طرف حکومته.

پس از بیرون رفتن پستچی احسان هنرپیشه یواشکی پیش ابراهیم زبوک زاده نشست. فیس فیس چیزهایی تو گوشش گفت. هرچقدر هم فیس فیس می کرد چون بغلشان نشسته بودم حرفهایشان را می شنیدم......


برچسب‌ها: زبوک زاده, هدیه, صلوات, زبوغ, قطب نما گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 142 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 21:42