زبوک8(قسمت دوم)

ساخت وبلاگ

-        ابراهیم بیگ! برادر! به جز تو چه کسی را داریم. ما بدون یار ویاور مانده ایم! مثلاً کسی هست دنبال گرفتن حق وحقوق ما باشد؟ آخر من می گویم من 29سال بالفعل برای این وطن خدمت کردم. وقتی می خواستم بازنشست شوم، حقم را خوردند و سه سال سربازی ام راحساب نکردند. چه فکر می کنی؟ مگه دنبالش نرفتم؟ جایی نگذاشتم که درخواست ندادم، از هیچکدام جواب نیامد. آیا حق کسی مثل من که غریب و بیچاره باشد خوردنی است؟چرا؟ زیرا پشتیبانی نداریم. بیخود نگفته اند" به یتیم سیلی زدند گفت وای پشتم" ابراهیم بیگ آشنای شما زیاد است، آشنا چیه! تمام بزرگان دوست تو هستند! آخرش برای شخص تو هدیه مخصوص می فرستند. مگه این کم است؟ این افتخار و شرف کمی است؟ به خدا بعنوان یک شهروند با شنیدن نام تو سینه ام را جلو می دهم. از اول ایجاد این مملکت برای کسی از اهالی اینجا هدیه آمده است؟ برادر! تو خیلی خوب می دانی ابراهیم بیگ! خدا منو بکشه، من کسی نیستم که به خاطر خوشایند تو حرف بزنم. اما ولاکن تو کسی هستی که مجسمه ات باید ساخته شود. اینجا بی پرده تو صورتت حرف می زنم! برای مشکل من می تونی چاره ای پیداکنی؟چه می توان گفت؟ مغز منو نگاه! می پرسم پیدا می کنی! تو هم پیدا نکند چه کسی می تواند پیدا کند؟ باشد که تو بخواهی......

با شنیدن حرفهای احسان هنرپیشه کم مانده بود از حرصم بترکم! مگه این کسی نبود که می گفت اجازه بدید با پشت دستم دوتا به صورت این بزنم؟تووووووو.......وایییی ..رذیل!

زبوک زاده دستی به پشت احسان هنر پیشه کشید:

-        اوه  این کار خیلی راحته! تو کارت را انجام شده حساب کن. فقط تو یک بار بیا خانه ما واطلاعات کامل را برای من بنویس و من آن کار را انجام دهم.اگه پول بدهی کدام کار انجام نمی شود؟ آن را به من واگذار کن. درمملکت کلمه ای به نام اخلاق نمانده است. برای گرفتن حقت باید رشوت بدهی! بی ناموسی تا زنو می رسد.

-        هزینه های این چقدر است؟ می ترسم از سرم زیادی باشد.

-        ساکت باش! این چه حرفیه؟ احسان افندی! ما دوست صمیمی وجون جونی هستیم. ما به خاطر دوست زنده ایم. برای خدمت به همشهری رشوه هم می دهیم. تو کافیه به خانه ما بیایی..

احسان هنرپیشه:

-        اصالت یه چیز دیگه است! چیزی مثل اصالت پیدا می شود؟ این را گفت و یواش یواش رفت وسرجایش نشست.

از تجار امین افندی در پشت او منتظر بود، بلافاصله نزدیک شد. اون هم یک درخواستی از زبوک زاده داشت. کی ندارد؟به دنبال او هم ملا بدر عقل کل منتظر است.

از درونم می گفتم" ای بی ناموس ها" دردواقعی را من دارم! نوبت نمی دهند که! ما درخواستهایمان را برای ابراهیم بیگ مطرح کنیم، دردمن خیلی بزرگ است. هرچه تلاش می کنیم امتیاز استخراج معدن را نمی توانیم بگیریم. آن قدر پول خوراندیم که کسی نماند بازهم نتوانستیم امتیاز را بگیریم، اگه بتونیم امتیاز را بگیریم!

این را به زبوک زاده گفتم، حرف من هنوز تمام نشده بود:

-        به من رخصت دهید، خداحافظ گفت و رفت...

حرفم که تمام شده بود پاشدم با او بروم ودر راه بقیه حرفهایم را بزنم.

-        خیلی خوب است کار تورا هم انجام می دهم، خیرش به قصبه هم می رسد. و لیکن این زمان زمانه ای است که مگه بدون رشوت می توان قدمی برداشت؟ این دنیا خراب شود وتعداد کمی نجات یابند! چه بی وجدانییی تا از درحکومت وارد می شوند از پاچه هایشان رشوت می ریزد.دوست عزیز!آخردنیا رسیده، درچه کسی ناموس مانده است؟ اگر یک نفر باناموس راپیداکنند یک گزارش تهیه می کنند و به نام دیوانه روانه تیمارستان می کنند. گذشتگان گفته اند" ماهی از سر گنده گردد" " بو به پوست رسیده و از دم هم رد شده رفته".

اگر پول بدهی عصبانی می شود. آیا حساب را بعداً خواهد گفت؟آره فهمیدم عِرق همشهری بودنش را! ولی به خاطر همشهری بودن با من از جیبش رشوت بدهد خوب نیشت. دیدم در جیبهایش به دنبال سیگار می گرده، هزاری را داخل پاکت سیگار گذاشتم و به طرف دراز کردم.

-        این پاکت در دست شما بماند، من پاکت دیگری دارم.

از زبوک زاده خداحافظی کردم و به انجمن معلمین باز گشتم. خدا سلامت بدهد مرتضی افندی در حال سخنرانی آتشین در باره انسانیت است:

-        واقعاً ما انسان هستیم؟ بی خودی افندی نگفته اند." بچه آدم شیر خام خورده است" از هرکسی خوبی دیده ایم بهش بدی کرده ایم. مثلاً این زبوک زاده را می بینی این قدر به ما خوبی کرده است؟ به کمک همه می شتابد. همشهری گویان جان می دهد، باز هم قدرش را نمی فهمیم وپشت سرش حرف می زنیم. این کار ما انسانیت هست؟

همه مان با مرتضی افندی احساس هم فکری کردیم.

-        آره در انسانیت ما نقص وجود دارد.

-        شخصی مثل زبوک زاده به این مملکت نیامده ونخواهد آمد.

-        از اولیاء است....

-        با تعریف و تمجید از حریف او را تاآسمانها بردیم.

مدتی گذشت. بازهم یک روز در انجمن معلمین جمع شده بودیم.از تجار هروئین افندی مثل یک خروس که بال بال می زنه درحالی که دوتا دستهایش را به رانهایش می زدآمد:

-        ای یک بی ناموسیه!این چه بی لیاقتیه؟ چطور مملکت ما یک همشهری مثل این را در خود جای داده است؟ این پست رو سیاهی ما است. دیگه رو برایمان نماند که بگوییم اهل این قصبه هستیم وبین آدمها برویم. اگر تا آن ور دنیا هم بروی و بگویند اهل کجا هستی؟ و بگوییم اهل فلان قصبه!زود خواهند گفت فهمیدیم فهمیدیم. این قصبه زبوک زاده نیست مگه؟ زود از مرز ما بیرون شو و اینجا را کثیف نکن.  آیا چه خواهد شد؟ همیشه باید سربه زیر باشیم؟

-        چه شده امین افندی؟ چه اتفاقی افتاده؟

-        دیگه چه باید بشه؟ از دنیا خبر دارهید؟ با راننده ماشین پست می دوست شده است." زبوک زاده بازهم بازی هایی درآورده! ببینیم چیه؟"

-        گفتم چه بازی هایی مگه می تونه داشته باشه؟

-        من نمی دانم بویش بعداً بلند خواهد شد.

پس از این که فشار آوردیم، گفت:

-        روزی زبوک زاده سوار ماشین پستچی شده و به راننده گفته که بیا در در هتل من را ببین. به راننده یک بسته داده که رویش آدرس خودش را نوشته بود. بهش گفته که فراموش نکن و وقتی به آنکارا رفتی این بسته را ازآنجا برایم پست کن و پول پست را جدا داده و ده لیر هم به راننده داده است. راننده گفته: "مگه انسان خودش به آدرس خودش چیزی پست می کنه؟" در این یک تقلبی هست ببینیم چیه؟ همشهریان این یک تقلب و پرورویی است. یاداتان می آید یک بسته ای آمد که شکلات توش بودو گفت این از رئیس مجلس هست؟ گفت رئیس مجلس سلام دارد و نامه را به ما نخواناند؟ خودش به خودش از زبان وکیل وکلا نامه می نویسد. ما را به جای الاغ گذاشت، الاغ کور. چه می شه گفت: ما الاغ هستیم الاغ دیگه...

احسان هنرپیشه:

خر پسر خر هستیم گفت وداد کشید. آره به همان زیبید زبوکی که ما می شناسیم رئیس مجلس می گه"از چشمهایت می بوسم جوانمرد! اگر امری داشتی بگو تا بجا بیاورم. منتظر تلفنت هستم" مگه اینجوری می گه و می نویسه؟ ما چطوز این دروغ دُم دار را باور کردیم؟اگر به خودمان خر بگوییم به خر توهین نکرده ایم؟

دهان من با چاقو باز نمی شد، به چه کسی چی می تونم بگم؟ اگه بگه هزار لیره ای را ازدست دادم، علاوه بر هزار لیره ام نقل وداستان مردم خوام شد. نوه هایمان احوالاتمان را با این داستان یاد خواهند کرد. آخرش  هر چقدر رنگ من پریده بود، ملابدر عقل کل:

-        یالله بیایید برویم بیرون یک کمی هوا بخوریم.

مگه در زانوانمان قدرتی مانده است که بیرون برویم؟ اگر شاهرگم را ببرند یک قطره خون خارج نخواهد شد. خونم در رگهایم خشک شده است.

آه آقا، آه شما این زبوک زاده بی ناموس را می شناسید؟نمی شناسی، ازکجا می شناسی؟ هیچ مادری دردنیا چنین رذیلی نزاییده است.


برچسب‌ها: زبوک, ماهی از سر گنده گردد گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 156 تاريخ : جمعه 19 خرداد 1396 ساعت: 21:42