زبوک (3)

ساخت وبلاگ

یک کاغذ نوشته شده را از جیبش درآورده به خواهرش نشان داد: تو این کاغذ را دیده ای؟دختر گفت آره دیده ام.

پسر حمزه بیگ سرش را آورد نزدیک گوشم وگفت: یک هفته است کارش اینه. هر صبح دختر را مجبور می کند عنوان نامه را بخواند.

زبوک زاده سر خواهرش داد کشید: اینو بخوان! ما تو را تا کلاس چهارم بیخودی به مکتب فرستادیم؟بخوان ببین برای آقایت از کجا  نامه آمده است. دختره نامه را به دستش گرفت و سعی کرد بخواند ولی هرکاری می کرد نمی توانست بخواند. صدایی مانند ت ب م م از دهانش درآمد. زبوک زاده داد کشید: درست بخون مگه اینو ازبر نکردی؟ت ب م م بود چی بود؟ خوب گوش کن! این حروف اختصاری حکومت هستش. دقت کنم فراد پس فردا دوباره می پرسم اگر نتوانی پاسخ بدهی چشمت را در می آورم. نگاه کن: "ت" یعنی ترکیه. "ب" یعنی بزرگ. "م" یعنی ملت.  دوباره "م" یعنی مجلس. ت ب م م یعنی مجلس بزرگ ترکیه. یعنی استانداری! یعنی دولت! یعنی ملت! یعنی همه چیز! من هر روز باید اینو به تو یاد بدهم؟

حالا بگو برای آقایت از کجا نامه آمده؟

از حکومت.

حروف اختصاری حکومت چیست؟

ت ب م م.

خوبه.  بگو این یعنی چه؟

ت" یعنی ترکیه. "ب" یعنی بزرگ. "م" یعنی مامان...ملت....  

زبوک زاده عصبانی شد! با خود پچ پچ کرد.

ای خدا! تو میدانی من به این دخترکم عقل چی بگم. اینها را چکارشون کنم؟ فردا نماینده شدم چطور اینها را به مردم نشان بدهم؟

این دفعه رو کرد به مامانش و گفت:

مامان مامان تو اصلاً استاندار را دیده ای؟

نه ندیده ام ولی در سایه تو آن را هم می بینیم.

نه تو! بلکه این قصبه هم تا حالا استاندار را ندیده اند. در سایه پسرت مردم فقیر اینجا استاندار را خواهند دید.

نامه را در جیب جلیقه اش گذاشت و دادکشید: قهوه من را بیاورید و از خانه بیرون آمد.

از پسر حمزه بیگ پرسیدم، دوست من! این نامه را درجیبش گذاشت به کجا می رود؟

پسر حمزه بیگ گفت! اصل تماشا بعد از اینه.

زبوک زاده برای این که ما را نبینه از در پشتی خارج شد تا به خانه چفت ورن زاده ها(Çiftverenoğulları), برود.

پشت مغازه یکی از اصناف به نام امین افندی مخفی شده و مشغول تماشا شدیم:

زبوک زاده در جلو در دوتا صندلی گذاشته بود، روی یکی نشسته و روی دیگری پاهاشو گذاشته بود. در پاهاش دمپایی، تنش جلیقه و پیژامه پوشیده و نشسته بود. در یک دستش سیگار و در دست دیگرش تسبیح داشت که صداری بهم خوردن دانه هاش در اون ور قصبه شنیده می شد.

من گفتم: ابنو باید تماشا کنیم؟ ولش کن بیا به قهوه خونه برویم.

برادر بایست، تماشای اصلی بعد از این شروع می شه. تو از اینجا تکان نخور. من سریع برم دوستای دیگه را از قهوه خونه صدا کنم.

سریع رفت. دیری نپائید با پنج شش جوان آمدند. همگی پشت دیوار یک سپر درست کردیم. چون پشت زبوک زاده به ما بود سپرمان خیلی مناسب بود. چه خواهد شد؟ از پسر رئیس پرسیدیم.

کمی صبر کنید الآن خواهید دید.


برچسب‌ها: زبوک گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 20:27