زبوک 5(حکومت می آید)

ساخت وبلاگ

حکومت می آید!

بنده خدا اسماعیل افندی نقل می کند:

اگر دریاها مرکب، جنگل ها قلم شوند، نمی توانند این بی ناموس را وصف کنند. روزی در کلوپ معلم ها نشسته بودیم، در اینجا مثل شهرهای دیگر کلوپ شهر، کلوپ تجار، کلوپ شکارچیان وجود ندارد. در یک قصبه کوچک به اندازه یک کف دست و انگشت شمار جمعیت، این وضعیت قابل پیشبینی است. به خاط آن تنها جایی که داریم برویم کلوپ معلمان است.یک روز عصر در آنجا نشسته بودیم، دراینجا یه بی ناموس وبلای دیگری به نام ملا بدر عقل کل هم هست، ولی در پستی نمی تواند به دست زبوک زاده آب بریزد. این ملا یک پسری دارد به نام بلای سیاه(Kara Belâ) که روی سر دشمن خراب می شود. ما در کلوپ معلمها نشسته بودیم که بلای سیاه مثل باد در را باز کرد وقومپ وسط اتاق افتاد.

-        دائی ها، عموها، خواهرها، دوستان، نگوئید ما نشنیدیم ها!!! مثل یه دلال داد کشید:

رضا بیگ، کاتب خیلی عصبانی شد و او را خطاب کرد:

وایست پسر! بایست قوچم، گاوهم وقتی می آید دم آخورش یک مع می کند. اینجا کجاست؟معلمها یک تصمیم بگیرند اسم اینجا را عوض کنند، تو این بی ادبی را ازپدرت یادگرفتی؟مانند یک آقا سلام بده ببینیم!

از رضا کاتب یک کمی می تزسند، از زمانی که نتوانست فرماندار شود نماینده فرماندار شده به خاطر آن. پنج شش ساله نماینده فرمانداره و حرفش را هم رک و صریح می زند.

پسر بعداز این شماتت، گفت سلام علیکم:

و علیکم السلام، حالا بفرما چی شده به ما بگو.

-        عمو رضا! حوادثی رخ داده، همچنین چه حوادثی.50سال میشه درموردش حرف زد، چیزی که از یادها نخواهد رفت.

پسرم! مگه تو پسر ملا بدرعقل کل نیستی؟ برو به بابات بگو که از مامانت هیچ شبه ای نداشته باشد، تو پسر مخصوص بابات هستی، جنسی را که می پسندم چطور به جنسش رفته، پسرم نسل شما درچاخان سازی شهره است، شما حوادث زیادی داری.

-        اگه دروغ باشه من بمیرم، عمو رضا بیگ!

اگه حوادثی هم باشد از کسی که نامش در پستی تا دیار روم رفته، پدرتو و بلای سرمان زبوک زاده خواهد بود. اگه آنها هم نباشند در این قصبه خاک مرده پاشیده صدای کسی درنخواهد آمد، از نقشه مملکت حذف خواهیم شد.

-        شما درجریان اخبار نیستید.

خیر باشد چه حوادثی؟ نکنه آن که  نخست وزیر به خوانه زبوک زاده میاد نباشد؟اینو که همه می دانند فقط این مونده که زبوک زاده از بلندگوهای شهرداری اعلام کند.

-        واقعاً میاد؟

-        نخست وزیر ! وزیر اقتصاد هم میاد.

-        یک ماهه از نخست وزیری به زبوک زاده نامه میاد. در نامه می گه  ای راام بیگ(ابراهیم):" ما کارها را خراب کردی، پیش هفت دولت و تمام بیگانگان رسوا خواهیم شد، ای زبوک زاده یک کمکی به ما کن، اول به خدا بعد به تو امید داریم ! مارا تنها نگذار! به مشورت تو شدیداً نیاز داریم با اولین قطار سریعاً به آنکارا بیا عجله کن ابراهیم بیگ!".

-        آره شنیده های من هم اینه، نخست وزیر چند بار به زبوک زاده نامه نوشته، وقتی دیده جواب نمی گیره پیش زبوک زاده نماینده فرستاده.

-        مملکت به این بزرگی، مشاورش زبوک ماست.

-        حالا نگاه کن به زبوک زاده ما! چرا به نخست وزیر مملکت به این بزرگی دو خط جواب نمی ده؟ آخرش نخست وزیر را عصبانی می کنه، و ما را از سرزمینمان اجدادی بیرون می کنند!

-        نه چه کسی ما را از سرزمینمان بیرون خواهد کرد؟ چه کسی جرات می کند با زبوک ما دربیافتد؟

-        حالا خودمانیم روی سرمان ابرسیاهی به نام نخست وزیر هست؟ انسان دوخط جواب نمی دهد؟

-        نه نمی دهد! تو هم به زبوک ما گیر دادی ها! دروقتش تمام اینها را به نخست وزیر حالی می کند.

-        به نخست وزیر گفته" دوستان بیایید من را گوش کنید!من همه چیز را به شما خواهم فهماند" اگر حرفهای من را گوش نکنید دیگه سلامتان را با من قطع کنید. بالاخره نخست وزیر به پاهای زبوک زاده افتاد و گفت" شما که هیچوقت از ما قهر نمی کردید این یک وظیفه مملکتی است، اگر برای ماهم دلت نمی سوزه برای کشورمان بسوزه، حالا که تو اینجا نیامدی ما آنجا خواهیم آمد".

-        آره شما مسخره کنید ولی بدانید که نامه نخست وزیر دست زبوک زاده هستش. کسی نامه را دیده؟ کسی آن را خوانده؟

-        واقعاً کسی که به خونه زبوک زاده میاد نماینده مجلسه؟

-        نه! اگر نمینده مجلس بیاد زبوک زاده به خانه اش راه نمی ده! میگه رئیس مجلس بیاد.

-        نه او، درمقابل دیدگان همه با این دروغ که ارکان حکومت به خانه ام میاد همه اهالی قصبه را دست انداخته، او اگه به یک کسی که از چاه آب میارد مشاوره بده، حتماً در چاه می افتد.

-        اون عقلی که در کله زبوک زاده هستش هر آدم باهوشی هم دروغهایش را باور می کند. آیا تا به حال پای نماینده به خاکمان خورده است؟

-        آره خورده بود، شما جوان هستید رضا بیگ خوب می دونه، یک بار در اعلان جمهوری یک نماینده که می خواست به شرق برود راهش را گم کرده بود و به قصبه ما آمد.

-        آره ولی اون هم پایش به خاکمان نخورد بلکه چرخ ماشینش خورد.

-        نه پایش خورده بود، اون موقع جاده مثل الان نبود، جلوی مغازه نوری کور آب جمع شده بود و پر از گل ولای بود که یک اتومبیل در آنجا گیر کرده بود و اون موقع جوانمردی بود، شلوارهایمان را بالا کشیدیم اون آقا را از داخل اتومبیل بیرون کشیدیم. اون را به قهوه خانه بردیم، تو کی هستی از کجا می آیی وبه کجا می روی؟ تا آخرش فهمیدیم که او نماینده نبود. می بینی یکی مثل من وتو هست. بعد از اون خدا را شکر هیچ نماینده ای به قصبه ما نیامد. فکر می کنی چرا؟ چون چاله جلوی مغازه نوری درست شده و آنها که با ماشینهایشان می آیند بدون درنگ از آنجا رد شده و می روند.

-        یادتان نیست مگه، قبل از انتخابات یک نماینده اومد ونطقی کرد.

-        نه او نماینده نبود یک نوکر بود.

-        آره آقا، پستی این زبوک زاده را ما از اون موقع فهمیدیم. این همه دروغ را چه کسی می تواند بگوید. معلوم است که او عقل انگلیسی دارد و مردم را با گفتن این که حکومت به خانه ام میاد فریب داده است. این دروع ها اصلاً به دردش نمی خورد؟ می خورد، چطور به دردش می خورد؟آره او در سایه این دروغ ها آخرش وزیری چیزی می شود.


برچسب‌ها: زبوک گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 147 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 20:27