زبوک (6) اگه وکیل بشه!

ساخت وبلاگ

اگر وکیل شود!

مامای قصبه خیریه خانم اینجوری نقل می کند:

آه فرزندم! مگر کسی پیدا می شود که از دست او یقه سالم به در ببرد؟ تو تازه اومدی من نمی خوام شایعه درست کنم، ولی ممکنه یک روز تو را هم فریب بدهد، بهمین خاطر باید تو را روشن کنم.

من هم دیگه اهل اینجا شدم پسرم. هشت ساله دراینجا زندگی می کنم، هرجا شکم آدم سیر شود آنجا وطنش هست. من با شوهرم در استانبول ازدواج کردم، او مریض شد، دراینجا باغ و ملک داشت، خانه پدری داشت، از وقتی مریض شد هم برای اینکه هوایی عوض کنیم و هم اینکه بازگشتی به خاطرات گذشته مان باشد پا شدیم اومدیم اینجا. سه ماه بعد از آمدنمون هم فوت کرد، خاک وطنش اورا به خود کشید. بعد از اینکه او را به خاک سپردیم دیگه از اینجا جدا نشدم. گویا آب خوردنمون، نان سفره مون از اینجا قطع نشده بود، از شوهرم کمی باغ و باغچه و همچنین این خونه برامون موند. دخترم هم به معلمی قبول شد وهمین جا معلم ابتدائی است.

اینجا جای فقیر فقرا است ولی به اینش نگاه نگاه نکنید، آدمهایش انسانهای بسیار خوبی هستند. فقط اگر این زبوک زاده نباشد!!   آه از دست اون زبوک زاده،  اووون زبوک زاده.....

زمانی به این آدم سیصد  لیره قرض دادم، آن زمان هنوز ازدواج نکرده بود و بامادرش خیلی صمیمی بودم و هرروز باهم بودیم، یک روز شنیدم که ازدواج کرده و درحال فراهم آوردن مقدمات جشن ازدواج است. به مادرش گفتم این سیصد لیره پول دخترم است که از راه معلمی به سختی جمع کرده، ما هرچقدرگفتیم آنها پولمان راپس ندادند. زبوک زاده هم ازدواج کرد، خدا خوشبختش کنه، ولی پول ما چی خواهد شد؟ من بهش خبر فرستادم که پول دخترم را بدهد و گرنه او را رسوای عالم خواهم کرد. ما رو ببین، حریف از این چیزها نمی ترسد بلکه از این نیز برای خودش تبلیغات می سازد. او یکی از اعضای  خوب تیم رذیل ها است. بعد از خبر فرستادن من، همان روز مادر وخواهرش به خانه ما آمدند، معلوم است که خودش فرستاده بود، اینکه ما را به عروسی دعوت نکرده بودند به روشون نیاوردم و چهره ام را کمی گرفته نشان دادم: گفتم چی شد یادما کردید؟ خوش آمدید.آب سرد بریزم یا آب داغ. این را گفتم و آنها را تمسخر کردم.

 هنوز من حرف پول را به میان نیاورده بودم که مادرش شروع کرد:

خیریه خانم هیچ نپرس، اگه بدونی چی سرمون آمده؟حکومت در خانه ما مهمان خواهدبود، مگه نشنیدی؟ روزهاست درخونه ما یک لحظه هم استراحت نیست.

دخترم به من چشمکی زد.

-        این چه حکومتی است؟ از یک طرف مادرش حرف می زند از طرف دیگه دخترش!

-        تمام مقامات حکومتی تک تک با پسرم دوست هستند. خاله خیریه خانم، از حکومت نامه آمد که مهمان ما خواهند بود. برادرم نامه را خوند به خدا با چشمهای خودم دیدم!

-        دختر بگو، در نامه حکومت چی نوشته بود؟

-        هیچی نامه می نویسه؟ نوشته بود در پنج وقت صحت وسلامت شما را آرزو داریم. ما بی نهایت درکارهایمان در تنگنا گیر کردیم می خواهیم بیاییم با تو مشورت کنیم.

-        دخترم یک چیز دیگه هم می گفت!

-        دیگه برای کسی که نامه را می خواند و برای کسانی که آن را می شنودند سلام مخصوص می رسانیم.

-        مادر ودختر آنقدر حرف زدند که من نتوانستم دهانم را باز کنم و حرف پول را به میان آورم، مادرش:

-        خیریه خانم! این زن ابراهیم من را کور کرده، ابراهیم من می گه: دوستانش درحکومت گفته اند که تورا وکیل خواهیم کرد، تو برای این مملکت خیلی لازم هستی، از وجود تو استفاده خواهیم کرد و با این حرفها ابراهیم را در منگنه قرار داده اند. بچه ام ابراهیم از درد این زن نمی تونه وکیل شدن را قبول کنه، کوبات هم مثل من یک زن جاهلی است و درجایگاهی نیست که زن یک وکیل(نماینده مجلس) بشود. ابراهیم میگه: من این زن را چطور به آنکارا ببرم؟آخرش این زن را طلاق خواهد داد، حرفش دوتا نمیشه، آخرش این را طلاق خواهد داد زنگی که از گردن شتر آویزان است نیزصدای " دنگی دنگییی دنگیییی " می دهد. این عروس ما می تونه زنگ گردن یک وکیل بشه؟

-        همه بزرگان قصبه هر صبح می آیند به برادرم سلام می دهند، حالش را می پرسند، هرروز دمِ در خانه ما می ایستند که کسی را که وکیل خواهد شد ببینند ولی برادرم به آنها رو نمی دهد.

-        همه شان به کنار، وقتی سلام این حمزه جفت زاده را می گیرد جانم به لب می آید.

-        پرسید: مامان براردم چی گفت؟

-        گفت مادر:" این رذیل را ولش کن، سلامش را خواهم گرفت، سلام مال خداست به خاطرآن قبول می کنم. خوب چرا سلام رضا بیگ را می گیرد؟

-        مامان برادرم چند بار به تو گفته که رضا بیگ کاتب فرماندار هست به خاطر آن سلامش را می گیرد.

-        ما دیگه پس گرفتن 300  لیره خودمان را فراموش کردیم. دیگه نتوانستیم دهانمان را باز بکنیم و بگیم 300 لیره ما چی شد؟آره ما باورمان نمی شد ولی اگر حقیقت داشته باشد!!مثل این که به جان آدم کرم افتاده!

-        از فرماندار گرفته تا پزشک قصبه، رئیس شهرداری و بقیه هرصبح از جلو خانه اش رژه می روند. کار شدنی نیست. ولی نشدنی نگو! می گویند نشدنی نمی شود! در مملکت ما مگه کار نشدنی وجود داره؟ واقعاً اگه در حکومت آشنایی داشته باشه، و اگه وکیل شدنش را شنیده باشند؛ باور دارم این آدمها سلام که هیچی در جلوش  وارو هم می زنند. اگر الان 300 لیره را بخواهیم و او نماینده شود اینجاها را برای ما زندان خواهد کرد. ما مادر ودختر دو زن غریب!

-        بلکه هم طلق دادن زنش واقعاً صحیحه! این زن جاهل رو... اگه زن چرک پیشانی  مرد را پاک کرد و دستش را شست دیگه تمام شد. یک دختر باسواد خواهدگرفت بله، حتماً! آدمی که  چشمش را که به سیاست دوخته باید از آن ترسید، هیچ بدی نیست که انجام ندهد.

-        پسرم خسته ات نکنم، ما حقمان را که باید می گرفتیم نخواستیم، دستمان را به دهانمان گذاشتیم و سکوت کردیم.

-        چند روز از این ماجرا گذشت که یک روز عصر زبوک زاده از کوچه ما رد می شد، درحالی که مسیرش اینجا نبود. سلام داد:

-        چطوری خاله خیره؟

-        خیلی در تنگنا بود، تا دوسه روز حکومت براش کسی را خواهد فرستاد، مگه پذیرائی از حکومت ساده است؟ از الان کلی خرج کرده.

-        فکر خودم نیستم، خودم به کنار، ولیکن به فکر شرف قصبه هستم، حکومت ما را آدم حساب کرده، به همین خاطر باید از آنها استقبال کرد، این کار وظیفه شهردار، فرماندار و حزب هستش. از کدومش خیری می رسد؟ ولی این یک دیدار رسمی نیست. یک دیدار خصوص با شخص من است. احتمالاً در این روزها!

-        نامه را از جیبش درآورد و نشان داد. دخترم نامه را نگاه کرد، واقعاً نامه ای با سربرگ رسمی؟ آره نامه ای با سبرگ رسمی دولت هستش.

-        گفتم ابراهیم بیگ، این وظیفه برعهده ی همه ماست، دختر من با صرفه جوئی 500 لیره ذخیره کرده و درجائی نگهداری کرده، مالِ تو! هر وقت دست و دلت باز شد پس می دهی! هرچی بشه اگه درمقابل حکومت شرمنده بشی برای ما عیب است.

-        نه خاله جان، نمی خوام من باید برای شما کمک کنم نه شما برای من، من خودم یک جوری درست می کنم. اگه من وکیل بشم برای کی می شوم؟ برای خودم یا برای آدمهای اینجا؟کسی اصلاً به این فکر نمی کند.

-        اوپول را نمی گرفت و ما هم اصرار می کردیم از کجا نیت واقعی اش را می دانستیم؟مادرش می گه: بزرگان قصبه هر صبح به پسرم سلام می دهند"، خواهرش می گه" برادرم زنش را طلق خواهد داد"، خودش می گه:" حکومت برای من مهمان خواهد آمد". نامه را هم گذاشته تو جیلش نشان می دهد. باور نکردنش ممکنه؟ باورکردنش مشکله، ولی آدم پیش خودش می گه " یک دفعه اگه بشه" و به مین خاطر آدم باور می کند.

-        هی اصرار می کردم پول را بگیر؛ او هم نمی گرفت به زور از در آوردمش داخل.

-        نه نمی گیرم.

-        نه تو را خدا! به فکر شرف و آبروی قصبه باش.

-        نه خاله خیریه، تو یک زن بیوه هستی، به جای این که ماباید به تو پول بدهیم، از تو پول بگیریم عیب است.

-        نه بابا! کی می شنود، این دربین خودمان یک راز هست. کور بشم اگه به کسی بگویم.

-        نه نمیشه، از بانک می گیرم، شکر خدا در بانک پول داریم.

-        اینجوری که می رفت اگه با زهم پول را نمی گرفت شاید کارمان به کشیدن موها و دعوا می کشید.

-        گفتم بگیر پسرم، مگه ما بیگانه هستیم، در این وسط من سه تا صدی را به جیب کتش هُل دادم، همان سیصدی را هم قبلاً به همین نحو به زور در جیب کتش گذاشته بودم.

-        آره ما به این صورت پانصد لیره را هم از دست دادیم، فکرشو بکن پانصد لیره آن موقع به اندازه پنج هزاره لیره این زمان هست. با این پانصد و سیصد چه پولهایی ما به این دادیم. به علاوه زنش را هم طلاق نداد. وای چه چیزهایی به سرم آمد؟

صدها لیر پول بهش دادیم، آیا کسی می تواند از دست این زبوک زاده در برود؟

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: زبوک زاده, اگه وکیل بشه گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 132 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 20:27