زبوک 7(از تجار امین افندی می گوید)

ساخت وبلاگ

از تجار،  امین افندی چنین می گوید:

صبری آقا از اهالی آلاجان(Alucan)   به بازارآمده بود، در مغازه نوری کور سفیدگر (Kalaycı)  نشسته بودند و از اینجا وآنجا حرف می زدند:

-        آقای نوری افندی تو از آدمهای خاص هستی، برای اینکه حرف بیخودی نمی زنی. به خاطر اینکه می خواهم از تو مشورت بگیرم به اینجا آمده ام.

در واقع نوری سفیدگر کم حرف هم نبود ولی درآن روز دهان نوری را چاقو هم باز نمی کرد.

-        امری داری آقا صبری؟

درد و رنج صبری آلاجانیی  بزرگ بود، آنها (آلاجانی ها) با اهالی روستای مجاور سوجنی(Sevcen) در مسئله تقسیم مراتع اختلافات شدیدی پیدا کرده بودند، یکی می گفت مال ما  و اون یکی هم می گفت مال ماست. در بین این دو روستا درگیری هایی هم اتفاق می افتاد، و کارشان به دادگاه می افتاد. کدخدای آلاجان پیش خودش حساب وکتاب می کند و آخرش یه فکری به ذهنش می رسد، اگه کسی بتواند این مشکل را حل کند آن آدم به جز ابراهیم زبوک زاده شخص دیگری نمی تواند باشد. این زبوک زاده اسمش معروف شده، هرکس با مشکلی مواجه می شود پیش زبوک زاده می رود.

-        دست به دامنت آقای زبوک زاده! هرکاری از دست تو برمی آید!

(پیش خودش می گوید)این زبوک زاده هم بالاخره زندگی دارد، خرجش زیاد است ولی درآمدی ندارد، مگر باغ و باغچه دارد؟ مامور دولت هست؟ کار وکسبی دارد؟ نه او یک زیبیدی زبوک زاده هست.

کدخدای آلاجان آقای صبری هم اسم زبوک زاده را شنیده، دو خیک پنیر، یک کوزه شیر و و دو دبه روغن حیوانی توکول نوکرش گذاشته و به در حاجت زبوک زاده آمد.

-        یا ابراهیم بیگ! وضعیت اینجوری ...هستش. همه می دانند که این مرتع مال ماست، از اجدادمان به ارث رسیده، از اسمش هم معلوم است، اسمش مرتع آلاجانه. ولی با این همه سوجنی ها مرتعمان را تصاحب کرده اند، هرکاری هم لازم باشد از دست تو برمی آید، دست نیاز بسوی تو دراز کرده ایم، این وضعیت رو به بدی می رود. جوانهای دو روستای با هم خواهند جنگید و کشته خواهند شد، یا ابراهیم!

-        زبوک زاده رشته سخن را به دست گرفت وگفت:

زمان زمانه بی ناموسی ها ست، هیچ کسی کار درست انجام می دهد، آدم درست و حسابی را برای هیچ کاری نمی گمارند، مثلاً در روزنامه ها می نویسند که برای فلان کاری از طریق آزمون افرادی استخدام خواهند کرد، این امتحان که می گویند چیست؟ امتحان بی ناموسیه! هر کسی که بیشتر بی ناموسه، انتخاب میشه و به آزمون پذیرفته میشه. هرکسی در پَستی از همه بیشتره، ترفیع می گیره و رئیس میشه. شاید حق با روستای شما است، ولی چگونه می شود مرتع را پس گرفت؟ تنها اگه پول باشه می توان این قضیه را حل کرد. اگه رشوت ندهی، اگر کادو ندهی هیچ کاری نمیشه انجام داد. آشنا ماشنا در آنکارا زیاد دارم، ولی کار شما با نامه و تلفن حل نمیشه، من باید خودم به آنکارا بروم. باید به راست و چپمان پول بخورانیم، چاره دیگری نیست آقای صبری!

-        این کار برای ما چند تمام می شود؟

با گفتن این جمله، زبوک زاده شدیداً عصبانی شد.

-        چه می گویی؟ اونش به من مربوط است، شما دخالت نکنید. با این همه دوست ورفیق که درحکومت دارم، از شما پول می گیرم؟ یقه شان را می چسبم  و سند مرتع شما را گرفته و میام.

آقای صبری دستش را تو کیسه می کند.

-        زبوک زاده می گه: شرط می بندم دیگه سلامم را با شما قطع می کنم. وپول را نمی گیرد.

-        یا ابراهیم، طبق فرمایش شما زمان، زمان بی ناموسیه، تا رشوه نگیرند کاری انجام نمی دهند.

-        آن هم ازما، به شان ما نمی چسبه، از آدمهای غریب مثل شما هزینه بگیریم.

-        باشه، اقامت درآنکارا هزینه دارد جانم!

-        گفتم نمیشه، به خدا کارتان را انجام نمی دهم.

کم مانده بود، با همدیگر گلاویز بشوند و پول هم در وسط بماند، تا حالا دیده نشده بود پول این قدر بی ارزش باشد.

آخرش کدخدای آلاجان یواشکی دوهزار لیره را زیر تشکجه زبوک زاده می گذارد.

-        درحالی که می گفت خدا از تو راضی باشد و دعا می کرد، رفت.

بعد از یک مدتی کدخدای آلاجان برای پرسیدن از کار مرتع پیش زبوک زاده می رود، زبوک زاده صرفا برای انجام این کار به آنکارا رفته، برای تمام سگهای گرسنه نان خورانده و به همه پول داده است. سه هزار پول خورانده بود؟ پنج هزار؟ حساب معلوم نیست.

-        از من حلال خوشتان باشد، هدفم خدمت به همشهریان است. ولی اینها با خوردن سیر نمی شوند، دوباره باید بلند شوم بروم آنجا، بپرسم ببینم کار این مرتع ما چی شد؟ این همیشه فکر معده شون هستند، با زهم باید سر کیسه را شل کرد.

کدخدای آلاجان پالتوش را درمی آورد و می گوید:

-        هدف شما خوبیًت است، هرچی دست بزنید طلا شود، ولیکن هزینه و مخارج برعهده ما است، بدهی مان چقدر است؟

-        آن چه حرفی می زنید؟ یک نفر می شنوه ومیگه زبوک زاده از همشهریانش پول می گیره و کارمی کنه، قیامت برپا میشه، این هم دلیلش.

آقای صبری آلاجانی این دفع زیر تشکچه زبوک زاده سه هزار لیره می گذارد.

چندماه از ماجرا می گذرد وقتی آقای صبری می بیند خبری نشد، بازهم هدایایی را کول نوکرش می کند و پیش زبوک زاده می آید.

-        صبری جان! اگه اشتباهی هم باشد در راس کار هیچ آدم با ناموسی وجود نگماشته اند، تو گویی هر روز اخلاقیات از بین می رود. چندی پیش درمورد مرتع شما یک نامه محکمی نوشتم که اگر جلو سگ می انداختی هار می شد، فکر کنی به کی نوشتم؟ مستقیماً به مدیرکلی که کار شما به اون مربوط است. نامه را اینچنین شروع کردم" کرُه خر محترم!" با او خیلی صمیمی هستیم، بدون اجازه هم آب نمی خوریم، صمیمیت مان خیلی زیاده، ولی بی شرف جواب هم نداد. به خاطر شما باید مجدداً پا شم راه بیفتم، چه کار کنیم مسئولیتش را قبول کردیم. همشهری بودن راحت نیست، این کار را به خاطر ثوابش انجام خواهیم داد.

این زبوک زاده بی ناموس در این رفت وآمدها  از صبری آلاجانی ، دوازده هزار لیره قاپید. پنج هزار لیره اش را از روستائیان گرفته بود که برای مراتعشان سند بدهد، روستائیان هم می گفتند یا پولمان را بده یا سند! زیرا سوجنی ها مرتع را ول نمی کردند.

وقتی صبری اینها را تعریف می کرد نوری سفید گر بی نهایت ناراحت شد. آخرش وقتی صبری حرفهایش را تمام کرد از نوری کور پرسید:

-        الآن آمدم با تو حرف بزنم، می روم پولم را مطالبه کنم، اگه داد که داد، اگه نداد این بی ناموس را خواهم زد. به این چی می گویی؟

در این بین جمال خیاط داخل می  شود، صورتش زخم شده، دهانش کف کرده و چشمش درآمده بود.

-        جمال افندی چه اتفاقی برات افتاد؟

 خیاط تعریف می کنه:

-        آمدم از تو مشورت بگیرم، من امروز می خواهم این زبوک زاده را بکشم.

 

 


برچسب‌ها: زبوک 7, امین افندی, آلاجان گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 152 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 20:27