ادامه زبوک 7

ساخت وبلاگ

منو یا اعدام می کنند یا به حبث ابد محکوم می کنند. اینها را می دانم فقط چیزی که ازش ناراحتم اینه که بچه  هام یتیم می مانند ولی با کشتن اون من کشور را از یک نفر اراذل اوباش راحت می کنم. آیا با کشتن این به خاطر خدمت به وطن به بچه های من حقوق می دهند؟ یا اینکه حقم را می خورند؟می خواهم ببینم برادر نوری! برای این پاسخی داری؟این سوال اولم؛ سوال دوم اینه که این زبیک زبوک را خفه کنم یا با چاقو بکشم؟چون که برای کشتن اون گلوله حیف است؟ لطفا برای من راه نشان بدهید.

مگه برای نوری سفیدگر کور عقلی مانده بود؟ زانوهاش را مشت می زد و سرش را دربین دستانش گرفته  همینجوری مانده بود. یک دفعه چیزی شد؟ خیاط بیچاره برادرش را بعد از اتمام تحصیلات درقصبه برای دبیرستان به شهر فرستاده بود با این هفت سر عائله خرجی برادرش هم برایش زیادی بود. یکی براش راه نشان داده بود:

"حکومت مدارس رایگان دارد می توانی بفرستی آنجا" به چند نفر دراین مورد التماس کرد جوابی نشید، این ابراهیم زبوک زاده خوب می تونه در این مورد کمک بکنه، حکومت حرف اون را دوتا نمی کنه! اگه اون بخواد می تونه برادرش را برای دبیرستان که هیچ ، مستقیماٌ به دانشگاه هم بفرستد تا معلم بشه! واقعاً مثل زبوک زاده پیدا میشه؟ هر سنگی را بلند کنی از زیرش زبوک زاده درمیاد. اون هر جا دست داره، با حکومت مکاتبه داره، از این بیشتر؟

جمال خیاط دوان دوان به خانه ابراهیم بیگ می رود:

-        ای ابراهیم بیگ، حال وحکایت اینه، بقیه دست توست...

-        زبوک زاده گفت: تو نگران نباش یه رفیق وکیل دارم باهاش خیلی صمیمی هستم، حتی با من شوخی می کنه، می گه پسر زبوک تو از کجا دراومدی؟ همیشه اینو میگه و با من ربوسی می کنه، حالا که با اون اینقدر صمیمی هستیم، از یه طرف برادر تو برادر من حساب میشه، بهش می نویسم، تو این کار را به من بسپار.

جمال خیاط این قول را از زبوک زاده گرفت، و پارچه از خودش سه دست لباس برای ابراهیم زبوک زاده دوخت.

-        چه می گویی ابراهیم بیگ؟ از تو هم پول بگیرم؟ این پول به جگر من می چسبه! ما باید همیشه زیر دِین خوبیهای تو بمانیم؟ تا این را گفت زبوک زاده عصبانی شد:

-        یعنی من خوبیهایم را با پول می فروشم؟ شماها اگه بخواهید به خدمات من پول بدهید یک دامن هم برایتان باقی نمی ماند. بیا پولت را بگیر و دوباره همچه چیزی نشنوم.

جمال خیاط پولی را که از زبوک زاده گرفته پنهانی در جیب لباس تازه ای که براش دوخته بود می گذارد، سه دست لباس همینجوری می رود ولی از آنکارا خبری نیست.

جمال خیاط به ابراهیم التماس می کند:

-        ابراهیم بیگ وقت مدرسه می گذرد و از نامه ات خبری نیست. برای مدرسه این پسر از آنکارا برای شما جوابی نیامد؟

-        پس صبر کن برای این وکیل دوباره نامه بنویسم. کاغذ وقلم را دردستش گرفت و..و آنچه را هم می نوشت با صدای بلند می خواند: ای عثمان بی خاصیت!

-        ببخشید ابراهیم بیگ نامه را به کی می نویسی؟

-        به کی بنوسیم؟ درست به خود معاون نخست وزیر! نگفتم صمیمی هستیم؟ بعد هم فکری کرد وگفت: با نامه نمی شود من پاشم بروم آنکارا و مشکل تورا حل کنم وبیام.

جمال خیاط قبل از رفتن زبوک زاده یک پالتویی برای زبوک زاده می دوزد که مخصوص وکیل هاست.

جمال خیاط بعد از گفتن اینها قیچی خیاطی را از جیبش درآورد وگفت:

-        پسر من این زبوک را با قیچی خیاطی ام مثل پارچه خورد نکنم؟ نوری کور! تو یک فکری به من بده، سه دست لباس رفت، یک پالتو رفت، حریف سرمان کلاه گذاشت. هی امروز فردا کرد و وقت ثبت نام مدرسه گذشت. من نمی توانستم با پول این لباس ها وپالتو پسر را به مدرسه وکلا بفرست؟ نوری بگو! نوری بگو! من این شناسنامه زبوک زاده را بی صاحب بگذارم خوب نیست؟

نوری سفیدگر کور حال صحبت کردن داره، مانند کسی که دندانش درد می کنه سرش را به این ور و اون ور می چرخاند آخرش دهانش را باز می کند ومی گوید:

ای همشهریان یعنی ما اینقدر فریب خورده ایم؟ خدای متعال هوشمان را از سرمان گرفته است؟

با وجود این که ما این زبوک زاده شیاد را می شناسیم باز به او پول می دهیم. آمان سوختم.

فکر می کنی زبوک زاده  از نوری کور سفیدگر پول نگرفته است؟ مغازه نوری سفیدگر را ندیده ای؟ مغازه اش در واقع یک چهار دیواریه و سقف نداره. بعد از تعطیلی هم خودش در مغازه می ماند ویک چیزی رویش می کشد ومثل گداها در آنجا می خوابد. یه روز شهرداری آمد و گفت" مغازه را تملیک خواهیم کرد، سریع آن را تخلیه کن". مثل این که نوری کور را برق گرفت. به کجا برود چه کار کند، به جز زبوک زاده کسی هست؟

-        ای زبوک زاده شما آقای ما هستی! شما فریاد رس بینوایان هستی! شما ...قصبه....

برای زبوک زاده چه کار انجام نشدنیی وجود دارد؟

-        وایست پسرم! با رئیس شهرداری حمزه جفت زاده میانه ام خوب نیست، من کار تو را مثل از کوه پائین آمدن به آسانی حل می کنم. به فرماندار می گویم و اگر نشد به خاطر تو به پیشش می روم، تو خودت را ناراحت نکن.

نوری کوری یه پولی را که برای روز مبادا کنار گذاشته بود وپنجاه لیره ای را که  در چندین لاپارچه پوشانده و مخفی کرده بود درآورد و به طرف زبوک زاده دراز کرد:

-        دادن زیاد از مال و کم از جان! این پول به اندازه کرایه تو تا آنکارا هم نیست! می توانی تو راه یک قهوه بخوری. آقای ابراهیم بیگ  اگه این مغازه از دست برود من خواهم مرد...

زبوک زاده ناراحت وعصبانی شد و داد زد:

-        ای کور! الآن میام چشم دیگرت را هم کور می کنم، از جلوی چشمم دور شو!

پول را به صورت نوری زد و هیچ حرفی باقی نگذاشت.

-        ما زبوک زاده این مملکت باشیم و از یک کور غریب پول تو راهی بگیریم؟ تو برو سرِ کارت اگر دستور پادشاه هم باشد مغازه ات را نمی توانند تخریب بکنند.

نوری سفید گر پولش را پس گرفت ولی همه ظرفهای خانه زبوک زاده را سفید کرد که پنجاه نه، بلکه با صدو پنجاه لیره هم نمی شود سفید کرد.(سفیدکردن ظروف مسی). و دوباره یک ظرف مسی مخصوص حمام، یک پارچ مسی و یک دیگ مسی بعنوان هدیه برای زبوک زاده خرید. اینها پانصد لیره برای نوری سفید گرتمام شد، اگر کاری انجام می شد عیب نداشت، ولی از یک طرف هم خبردار شد که شهرداری فردا مغازه اش را تخریب خواهد کرد.

نوری سفید گر با شنیدن حرف سایرین، از تاقچه اش چپق آهنی و یک چاقوی تیز را برداشت و گفت:

-        دوستان برویم! کار از این کارها گذشته، یتیم ناف خودش را خودش می برد. کشتن این نامرد خدمت به میهن است. این کار از سربازی هم بیشتر است. برویم او را بکشیم و ملت راحت شوند ای همشهریان و هم دینی ها! این را گفت و داد کشید و افتاد جلو.

 

 


برچسب‌ها: زبوک زاده, نوری سفیدگر, ناف, یتیم گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 136 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 20:27