زبوک 7 قسمت سوم

ساخت وبلاگ

بقیه می ایستند؟ جگر همه شان سوخته، کباب شده است. سوختگی درونشان زبانه کشیده است. در دست یکی میله آهنی، در دست یکی دیگه قیچی خیاطی، چماق، برای آقایم تعریف کنم اینها درحال گفتن  هزارو یک دشنام وناسزا به زبوک زاده درحال حرکت به سمت خانه وی هستند، هرکسی آنها را می بیند به دنبالشان راه می افتد.

درآن زمان حمزه جفت زاده رئیس شهرداری بود و اونیز دشمن جانی زبوک زاده، به محض شنیدن خبر راه افتاد.

کدخدای آلو جان، آقای صبری، جمال خیاط و نوری سفید گر، این سه نفر با چشمانی از حدقه درآمده، با مشت ولگد به درخانه زبوک زاده می کوبند. طوری که درب زبوک زده نه، بلکه در قلعه هم باشد درآورده و به داخل خواهند رفت. در این حین در باز می شود و این سه مرد خشمگین داخل می شوند.

مردم در جلو در ایستاده و منتظر حادثه ای هستند.

حمزه جفت زاده:

-        اینها یا زبوک زاده را کشته و لِهش می کنند و یا اورا مَثله می کنند. زبوک زاده کارش تمام است.

از داخل رفتن سه مرد، نیم ساعت گذشته، هیچ سر و صدایی از درون به گوش نمی رسد.

حمزه جفت زاده:

-        دیدید! به حریف فرصت نفس کشیدن هم ندادند، بطور ناگهانی ازپشت گلویش را گرفته با چاقو از پا درآوردند.

او درحال گفتن این حرف بود که در باز شد و این سه مرد در حال تکان دادن سرشان دیده شدند:

-        خدا از توراضی باشد.

-        خدا از بزرگی کَمِتان نکند.

-        عمرتان دراز باشد.

درحال گفتن این حرفها و دعا گویان داشتند منزل زبوک زاده را ترک می کردند.

وقتی به مغازه من آمدند اینها را برایم نقل کردند.و قتی از خانه زبوک می آمدند اسلحه هایشان هم در دستشان نبود. وقتی اینها را برایم می گفتند، گفم مگه من برایتان نگفتم، اگه این زبوک زاده زبوکی باشد که من گفتم، شلوار این سه نفر را از پایشان در می آورد و سپس می گوید خوش آمدید. و با روی خندان آنها را از خانه اش روانه می کند. مگه من به شما نگفتم دوستان؟

در حقیقت اینجوری شد، این سه مرد به مدت یک هفته وقایع اتفاق افتاده را به هیچ کسی نگفتند.

هرچقدر هم ما پرسیدیم، درنهایت آنها به طور سرسری اینجور جواب می دادند:

-        قدر انسان خوب را ما نفهمیده ایم، در قصبه ما یک مرد واقعاً انسانی هست که خیلی ها از حسودی کم مانده بترکند. یک زبوک زاده را نمی توانند تحمل کنند، این مرد گناهش چیه؟ به فقیر فقرا کمک می کند، گناهش هم این است.

بعد از یک هفته نوری کور اتفاقات را گفت :

وقتی سه مرد با اسلحه در دست وارد می شوند، زبوک زاده از بالای پله ها آنها را می بیند، قبل از این که آنها حرف بزنند، خوش آمد می گوید:

-        آقایان خوش آمدید، قبل از شما فرمانده ژاندارمری آمد، در اتاق دیگه منتظر من هست. معلومه یم تقاضایی دارد، اول کار اون را انجام بدهم بعداً با شما نیز صحبت می کنم.

 این سه مرد را به اتاق بغل هدایت می کند. نوری کور می گوید:

-        وقتی یک بار اسم فرمانده ژاندارمری را آورد پاهای من سست شد، اگر فرمانده بیرون بیاد و قیچی و میله آهنی را در دست ما بیند ما را بازداشت می کند. ما را لِه کرده و مثل مُهر می کند. کدخدای آلوجان آقای صبری می گوید:

-        نگاه کردم دیدم چانه حریف می لرزد، دندانهای مصنوعی اش صدای زنجیر می دهد. رنگ جمال خیاط مثل خاک شده بود. که در روی تخته خشک شده است. تا آنجا که من فهمیدم با شنیدن اسم فرمانده ژاندارمری شلوارش را خراب کرده بود وبه همین خاطر نتوانست سرپا بایستد ونشست. ما وارد اتاق شدیم و در را بستیم ومنتظر هستیم. از اتاق بغلی صدای صحبت کردن آنها می آید.

-        آره جنا ب سرهنگ شما نگران نباش! من شما را به همانجا که گفتم منصوب می کنم، به دوستانم نامه می نویسم. اگر هم نشد پا می شوم و به آنکارا می روم، آنها توی چشمهای من نگاه می کنند که یک حرفی بزنم وآنها اجرا کنند. همه شان خاطر مرا نگه می دارند، ای ی...برای حزب خیلی زحمت کشیدم، من دستور شما را انجام می دهم و شما را به آنجا منصوب می کنم. ولی من هم از شما یک تقاضا دارم:

-        چی می گویی ابراهیم بیگ! بفرما بگو! ترا خدا! به روی سرم.

-        بین جناب سرهنگ! نمی خواهم با مردم ما با خشونت رفتار شود، تامن اینجا هستم هیچ رفتار مغایر قانون نمی خواهم.فهم شد؟ برو این را به پرسنلت بگو! مردم اینجا مظلومند! این حرف من است وتمام. تو آن کارت را انجام شده بین. حتی وقتی از اینجا رفتی، اگر بلایی به سرت باید عیبی ندارد ممکنه برای هر انسان اتفاق بیافتد. اگر حقت را خوردند برایم بنویس انجام دادنش طلب من.

-        ابراهیم بیگ به سلامت باشد.

-        خداحافظ، شاد باشید، همشهریها آمدند درخواستهایی دارند باید به آنها رسیدگی کنم.

فرمانده ژاندارمری دعاکنان رفت. آنها از اتاثق داخل صادشو می شنیدند و پیش خود می گفتند:

-        ما چه کار کردیم؟ اگر ابراهیم بیگ با فرمانده ژاندارمی اینگونه حرف می زنه به ما چه خواهد گفت؟

صبریآلوجانی سریعاً چماقش را داخل شلوارش گذاشت، علی کور برای میله آهنی که دردستش بود جا پیدانکرد در پشت در یک جایی پنهان کرد، جمال خیاطی خودش را گم کرد و قیچی در دستش بود  که نتوانست از جا برخیزد.

خوش آمدید آقایان! زبوک زاده داخل شد و وقتی قیچی را در دست جمال دید، گفت:

-        پسر جمال خیاط! راستی آن چیه در دستت؟

جمال خیاط گفت:

-        ابراهیم بیگ! گفتم لباسهات کهنه شده! آمدم اندازه ات را بگیرم.

ببین چقدر خودش راگم کرده! با قیچی می خواهد اندازه بگیرد.

زبوک:

-        من لباس نمی خواهم، مگه همه هزینه هامون رو گردن تو خواهیم انداخت. ولی مادرم یک مانتو می خواهد. به او می گویم!یک مانتو خوب می خواهد.

سپس رویش را به طرف آلوجانی کرد وگفت:

-        کار   تو در حال نهایی شدن است، مرتع را به روستائیان خواهند داد، مژده اش را به آنها بده.

صبری آقا بدون این که به کسی بگوید یواشکی پانصد لیره زیر حصیر نیمکت گذاشت. نوری کور گفت:

-        ابراهیم بیگ! من هیچ مشکلی ندارم، دیدم همشهری ها به دیدنت می آیند گفتم من نیز حال واحوالتان را بپرسم. چطوری خوبی؟ انشاء الله خوب وسلامت باشید، اگه شما سلامت باشید ما هم سلامت خواهیم بود.

اینها در حالی که زیر پاهاشون را نگاه می کردند از خانه خارج می شدند، ما نمی توانستیم اتفاقات داخل را بفهمیم، تا این که  یک مامور ژاندارمری اسب سواربه دکان نوری کور آمد، میله مهموزش کند شده بود وآمده بود که آن راتیز کند. وقتی حرف از فرمانده ژاندارمری آمد او گفت که فرمانده در مرخصی به سر می برد. در این وقت دوزاری نوری کور افتاد.

-        درمرخصی هست؟ تازه رفت مرخصی؟

-        نه امروز بیست وشش روز شده، یک ماه درمرخصیه، چهار روز دیگه برمی گرده.

-        پس اون که هفته قبل درخانه زبوک زاده بود؟

-        تو یا ماری جوانا خوری یا این که خواب دیدی!

دیدی کلک های زبوک زاده را؟" در اتاق درونی خودش با خودش بطور مخصوص حرف می زد. با یک صدایی با فرمانده ژاندارمری حرف می زنه، سپس تُنِ صدایش را عوض می کنه و به جای فرمانده صحبت می کند. خودش با خودش حرف زده و سه مرد را که برای کشتنش آمده بودند اینجوری سرِ کار گذاشته است. آنها که برای گرفتن حقشان رفته بودند دوباره چیزی به او داده اند؟ جمال خیاط برای مادر زبوک زاده یک مانتو دوخته، صبری آلوجانی پانصد لیره زیر حصیر گذاشته و نوری کور چهارتا قابلمه درب دار هدیه کرده بود.

خلاصه کنم اگر یک لشگر به زبوک زاده حمله کنند زبوک زاده می گه:

-        فرمانده شما دوست جون جونی من هست! بهش می گویم همه شما را درجه بدهد. می تونه نه تنها از دست سربازها اسلحه هاشون را بگیرد همچنین می تواند از آنها رشوه هم بگیرد. اگر عزرائیل بیاید جان این را بگیرد، جان خودش را به زور نجات خواهد داد و کفشش را هم جا خواهد گذاشت. بی ناموسی مثل این در کجا پیدا می شود؟

 

 


برچسب‌ها: زبوک زاده, ژاندارمری گام هاي روشن...
ما را در سایت گام هاي روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : googliia بازدید : 154 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 20:27